14.شانس ساحل

113 12 52
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

.
.
.

برای انتخاب واحد رفتم دانشگاه و واحدا رو برداشتم...
دیدم واحد آشنایی با کامپیوتر پیش نیاز نداره و تایمش به کلاسا میخوره منم برداشتم....

سرمو اونور کردم و دیدم که ایان و نیک اونجا وایستادن برای انتخاب رشته...
اووووف گیری افتادیما از دست این پسره...
امیدوار بودم که منو نبینه...
هرچند..اون زرافه فکر نکنم منو ببینه..

انتخاب واحدم تموم شدم و خیالم از این بابت راحت شد..

از هفته بعد کلاسا شروع میشه و مثل اینکه اولین کلاسمون دوشنبه تربیت بدنیه..
خوب بود...راضی بودم...

رفتم که از دانشگاه برم بیرون که دوباره توی حیاط آیان رو دیدم..

اووووف این چرا همش جلوی چشم منه...
سعی کردم که خیلی محتاطانه برم که ایان چشمش افتاد به من و با تعجب بهم نگاه کرد...

اووووف لعنت به این شانس...
رومو برگردوندم و سریع رفتم...پسره پررو.‌.بعد از اینکه اونکارو باهام کرد چجوری روش میشه تو چشمای من نگاه کنه... متنفرم ازش...

رفتم بیرون و دو ساعت هنوز برای اینکه برم سرکار وقت داشتم...

پس یکم رفتم که برم خوابگاه و یکم دراز بکشم که دیدم یک نمایشگاه کتاب خیابونی خیلی قشنگی زدن( مثل همون تصویر)

من عاشق این چیزا بودم...
رفتم جلو که کتابا رو ببینم...همشون کتابهای ترند تیک تاک بودن که همه خیلی تعریفش رو میکردن...

کتابهای زیادی بود که دلم میخواست بخورم و بخونم...
ولی میدونستم که اگر خیلی زیاد کتاب بخرم نمی‌خونم..
پس یک کتاب برداشتم...

همینطور که داشتم این کارو میکردم یهو یادم افتاد که به ساعت نگاه کنم...
وااااای دیر شد...سریع دویدم که برم سر کار...دیر شده بود.

همینطور که داشتم با عجله می دویدم دیدم یه آقاعه داره دنبالم می‌کنه...
با تعجب یکم ترسیدم و سرعتم رو بیشتر کردم...

The College Donde viven las historias. Descúbrelo ahora