4

65 17 2
                                    

- می‌خوای حداقل بهم بگی چیشده؟

نیم‌نگاهی به هیونجین انداخت که بی‌حوصله‌تر از قبل خاکستر سیگارش رو می‌تکوند به طرف باد. اون پسر قصد داشت با دود خودش رو خفه کنه؟

- خیلی حرف می‌زنی بچه.

به پدال گاز فشار آورد تا به بهونه‌ی زیاد کردن سرعتشون هم که شده، هیونجین رو محبور کنه سیگارش رو بیرون بندازه.

- چه بلایی سر لقب دوست‌داشتنی تازه‌وارد اومد سونبه‌نیم؟

همین که فضای خالی توی خیابون دید، خم شد که داشبورد رو باز کنه و عقب کشید تا هیونجین خودش چیزی که فلیکس می‌خواد رو ببینه.

- بلدی شلیک کنی؟

هیونجین بدون حرف یکی از تفنگ‌ها رو برداشت و مشغول پر کردن جای خالی تیرهاش شد. فلیکس جوابش رو گرفته بود.

- پس مقصدمون...

- سالن مراسم! بالاخره اون گروه زهرش رو ریخته. اگه همون اول زهر چشم می‌گرفتیم الان طمعشون کار دستمون نمی‌داد!

هیونجین بعید می‌دونست که اون سالن هر روز به این شلوغی باشه. دیوارهای عایق صدا و موسیقی بلند اجازه نمی‌داد از بیرون صدایی شنیده بشه اما فضای بین اون دیوارها تفاوت چندانی با یه جنگل در زمان طوفان نداشت.

- سعی کن نمیری، اگه به خودی بزنی خودم ناقصت می‌کنم!

به محض تموم کردن حرف‌هاش، هیونجین رو با اسلحه‌ی پر تنها گذاشت و بین جمعیت خزید‌. برنامه‌ای که از آسمون شب قبل بهش داده بودن رو از حفظ بود، تنها کاری که باید می‌کرد این بود که موقعیت رئیس باند مخالف رو بفهمه و خودش رو بهش برسونه. انتهای این راه فقط دو سرنوشت منتظرش بود.

- او تو را در زیر بال‌های خود خواهد گرفت و از تو مراقبت خواهد کرد...

منکر ترسیدنش نمی‌شد. انگار این حس هم مثل سایر احساسات راهش رو به سمت قلبش پیدا کرده بود. در این حالت تنها کاری که به فکرش می‌رسید زمزمه کردن جملاتی بود که در بهشت زیاد می‌شنید. بارها و بارها، انقدر چنین جملاتی رو تکرار کرده بود که می‌‌تونست توی خواب مرورشون کنه.

- از بلاهای شب و حملات ناگهانی در روز نخواهی ترسید.

صدای تیرهای رها شده هر لحظه بیشتر می‌شد و با هربار تکرار شدن، هوشیاری فلیکس رو بیشتر می‌کرد. راه زیادی براش نمونده بود، اما جسدها و انسان‌های زخمی اطرافش مسیر رو طولانی‌تر کرده بودن. چنین منظره‌ای حتی آخرین چیزی هم نبود که شخصی مثل فلیکس می‌خواست ببینه.

- اگر هزار نفر در کنار تو بی‌افتند و ده هزار نفر اطرافت جان بسپارند، به تو آسیبی نخواهد رسید. تنها...

کلماتی که زمزمه می‌کرد به فریاد بدل شدن و جسمش روی زمین افتاد. می‌تونست مایع گرمی رو احساس کنه که از شونه‌هاش پایین می‌خزه اما جسمش از شدت درد رو به بی‌حسی می‌رفت. چنین آسیبی برای بدنش به حدی ناشناخته بود که حتی ندونه چطور واکنش نشون بده. این پایان بود؟...

First slayerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora