6

63 18 20
                                    

- اما اون آزاری نداره!

- محض رضای خدا، آیرین، اون لعنتی با یه جفت بال سیاه و بدن خونی انگار نفرینیه که از آسمون افتاده!
صدای داد و فریاد دو نفر از اتاق کناری حتی یک لحظه هم قطع نمی‌شد. دو مرد همچنان به همدیگه خیره بودن و سعی می‌کردن تظاهر کنن چیزی نشنیدن.

- خ‌خب... اسم من کریسه!

کریس به سادگی یک سر و گردن از هیونجین بلندتر بود، حالا برای هیونجین روشن شده بود که اون لباس‌ها متعلق به چه کسی هستن. به نظر نمی‌رسید کریس چندان از اون مکالمه خوشش بیاد اما به نحوی خودش رو برای حرف زدن با کلاغی که روی مبل جلوییش نشسته راضی کرده بود.

- اون پسر عجیب غریبم که دیدی و... تو واقعا حرف‌هام رو می‌فهمی؟

کلاغ فقط سرش رو کج کرد و منقارش رو به هم زد.
در باز شد و دو میزبان هیونجین بالاخره بیرون اومدن. سوهو نفسی عمیق کشید تا دوباره لبخند بزنه و آیرین با تخسی خودش رو کنار کریس روی مبل انداخت.

- خب هیونجین. ما تصمیم گرفتیم نگهت داریم ولی قبل از اون، لازمه بهمون اعتماد کنی و بگی چه اتفاقی افتاده. باشه؟

هیونجین هنوز به سختی می‌تونست دیدن چهره‌ی بقیه رو تحمل کنه. نگاهش رو برگردوند و ابروهاش رو درهم کشید.

- نمی‌خوام خودم رو فرشته معرفی کنم، پس یه اسم جدید لازم دارم.

این‌دفعه آیرین پرید وسط و همونطور که سیگاری رو روشن می‌کرد به طرف هیونجین خم شد.

- می‌دونی، وقتی دیدمت یاد یه موجود افسانه‌ای توی کتاب سوهو افتادم. اسمش چی بود؟ شی...

- شیطان!

سوهو کتابی که معلوم نبود چطور بین دست‌هاش ظاهر شده رو ورق زد تا به عکس مردی با بال‌های تیره و شاخ‌های پیچ‌درپیچ برسه.

وقتی حواس سوهو پرت نشون دادن کتاب به هیونجین بود، کریس به آیرین چشم‌غره رفت و اون دختر با کلافگی از جاش بلند شد و همونطور که زیرلب غر می‌زد، با سیگارش به طرف بالکن رفت.

- توی افسانه‌ها همزاد فرشته‌ها بودن. همونطور که فرشته‌ها کاملا پاک هستن، یه شیطان روحی آلوده داره.

زیرلب کلمه‌ی "شیطان" رو زمزمه کرد و دستش رو روی عکس کتاب کشید.

- دوستش دارم. بیشتر بهم شبیهه.

سوهو لبخند پیروزمندانه‌ای زد و کتاب رو بست. حواس هیونجین پرت نزدیک اومدن اون پسر روی مبل شد و نفهمید کتاب دوباره کجا رفت.

- پس داستانت رو برامون بگو!

هیونجین هنوز مردد بود.

آیرین از بالکن بیرون اومد و کنار پنجره ایستاد تا صداش به اون جمع برسه. خاکستر سیگارش رو بیرون تکوند و به پنجره تکیه زد.

First slayerWhere stories live. Discover now