8

62 15 4
                                    

وقتی برای هدر دادن نداشت، اما از سر احترام وقتی به جمعیت فرشته‌ها رسید بال‌هاش رو بست و از پاهاش برای جلو رفتن استفاده کرد. اگر انسان بود از دیدن منظره‌ای که دیگران با هیجان نگاهش می‌کنن، همونجا خم می‌شد هر چیزی توی معدش بود رو بالا می‌آورد.

دو فرشته در فضای خالی موقتی که ایجاد شده بود، حرکات سلاح‌هاشون رو با هم هماهنگ می‌کردن. حریفی نداشتن اما هر موجود قدرتمندی در برابر اون‌ها کم می‌آورد، اون دو فرشته از قدرتمندترین‌ها در نوع خودشون بودن.

- اینجا چه‌خبره؟ چرا دارن تمرین می‌کنن؟

انگشت‌هاش به دامنش چنگ انداختن. جواب رو از قبل می‌دونست اما هنوز امیدوار بود چیز تازه‌ای بشنوه.
فرشته‌ی تازه‌کار کنارش نگاهش رو از اون دو مبارز نگرفت تا به زنی که بازوش رو نزدیک کشیده نگاه کنه.

- قراره بالاخره از "اون فرشته" رونمایی کنن. میگن با یک بار دیدن حرکتی کاملا یادش می‌گیره. برای همین باید بهترین شکل جنگیدنشون رو نشونش بدن.

- اما چطور از فرشته‌ی بافنده می‌خوان نیزه دست بگیره؟!

مرد بلاخره نیم‌نگاهی به جیسو انداخت.

- فرشته‌ی بافنده مرده، اون حالا...

سیلی که به صورتش خورد، حتی تمرین اون دو نفر رو هم برای لحظه‌ای مختل کرد. همه دست از کارشون کشیدن و تمام جمعیت به جیسو و فرشته‌ای که یک طرف صورتش رو با دست گرفته بود خیره شدن.

- باید بری به زمین و دهنت رو با داغ‌ترین گدازه‌ای که پیدا کردی بشوری! چطور به خودت اجازه می‌دی از مرگ موجود جاودانه‌ای مثل فرشته حرف بزنی؟!

همهمه توجه فرشته‌های نگهبان رو جلب کرده بود. عصبی شدن جیسو آخرین چیزی بود که هر فرشته انتظار داشت ببینه و حالا جلوی چشم‌های تمام اون‌ها، جیسو به یک نفر سیلی زده بود!

نگاه غضب‌ناکش رو حتی بعد از شنیدن صدای بال دو نگهبان که به طرفش می‌اومدن هم از اون تازه‌کار نگرفت.

- عذر می‌خوام، جیسو کمی گیج شده. خودم بهش رسیدگی می‌کنم.

دستی که دور بازوهاش حلقه شد به خودش آوردش. دو فرشته‌ی نگهبان کم‌کم عقب می‌رفتن و باقی کار رو به مردی می‌سپردن که حالا کمانش رو پایین گذاشته و کنار جیسو ایستاده بود. حتی وقتی فرشته همراه جیسو پرواز کرد تا از اونجا دورش کنه هم کسی اعتراض نکرد، بهتر بود که مسائل بین دو فرشته‌ی کهنه‌کار رو خودشون حل کنن.

- اینجا جاش نیست، بیا.

دو فرشته پر باز کردند و به همین سادگی، آشوب فرو نشست. کسی اونقدر به داستانشون اهمیت نمی‌داد که نگاه کنه کجا میرن.

پیدا کردن درختی که بچه‌ها روش نخوابیده باشن سخت بود، اما بالاخره هر دوی اون‌ها زیر برگ‌های طلایی رنگ درختی که شبیهش روی زنین نبود، تونستن بال‌هاشون رو ببندن.

First slayerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin