12

59 9 2
                                    

•2024 - Korea•

بوی سوسیس و پنیر با اولین نفسی که در اتاق نشیمن کشید به ریه‌هاش حمله کرد. پاکت‌های خالی کنار کاناپه روی هم تلنبار شده بودن و دو فرد نزدیک بهشون به نظر چندان مشتاق جمع کردن آشغال‌های نهار نمی‌رسیدن؛ بنا بر این هیونجین خودش عروسک خرگوش رو از روی اون تپه‌ی مقوا کنار زد و پسمانده‌ها رو از روی زمین برداشت.

- دکتر؟

صداش بین داد و فریاد آیرین و سونگمین به آشپزخونه نمی‌رسید. عروسک رو به طرف آیرین که دسته‌ی بازی رو از سونگمین دور می‌کرد پرتاب کرد و بلافاصله از دعوایی که بالا گرفته بود دور شد.

- کسی خونه نیست؟

جعبه‌ها رو توی سطل آشغال رها کرد و به کانتر آشپزخونه تکیه داد. کریس با دقت قوطی‌های رنگارنگ و بسته‌های رامن رو داخل کابینت جا به جا می‌کرد و چندین خوراکی بسته‌بندی شده کنارش بودن.

- لعنت به قار قار کلاغا! باز چی می‌خوای؟!

پس کریس صداش رو شنیده بود!

چند قدم فاصله‌ای که داشتن رو هم پر کرد و برای برداشتن شیشه‌ی خیارشور خم شد.

- چه پدر مهربونی!

وقت افتضاحی برای شوخی کردن با کریس بود، البته که هیونجین اهمیت نمی‌داد.

- آخرش از دست شماها پیر میشم. اون از آیرین که مثلا رژیمه و همون یه ذره سبزیجات که قبلا می‌خورد هم حالا با قند جایگزین شده، اونم سوهو که موقع غذا غیبش می‌زنه و نیم ساعت بعد شکم خودش رو با هله هوله پر می‌کنه!

- حالا که بحثش شد...

خیارشوری رو بین دو انگشتش گرفت و گاز بزرگی ازش زد.

- هیونگ کجاست؟

- روی سقف، داره پورتال رو شارژ می‌کنه.

بدون تشکر چرخید تا دور بشه اما کریس به لباسش چنگ انداخت و تقریبا باعث ریخته شدن مایع توی شیشه شد.

- بهش خیارشور نده!

دو دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.

- حتی یه گازم نمی‌دم. خوبه؟

هنوز ده قدم از آشپزخونه فاصله نگرفته بود که جسم ریزی به پاهاش چسبید و خیارشور رو تقریبا توی گلوش پرت کرد.

- بابایی!

وقتی بچه‌ی پیچیده شده لای چندین لایه تور رو آویزون از پاهاش دید، خندید و پایین نشست تا بیول رو توی بغلش بگیره.

- خفاش کوچولوی بابا! داری میری؟

دختربچه روی پاهای پدرش جا خوش کرد و نگاه دلخوری به زن کنارشون انداخت.

- مامان می‌خواد بریم. من دلم می‌خواد بمونم!

یو ریونگ بند کیفش رو روی لباسش مرتب کرد و خم شد تا دوباره برای دخترش موقعیت رو توضیح بده.

First slayerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora