9

76 13 19
                                    

زمین هنوز به خاطر بارون شب قبل خیس بود، گربه‌ها زیر نیمکت‌ها توله‌هاشون رو بغل گرفته بودن و والدین جوان زیرچشمی بچه‌هاشون رو می‌پاییدن که دستکش یا شال‌گردنشون رو در نیارن. هوای شهر حالا تمیزتر به نظر می‌رسید.

کشیش موقع بیرون گذاشتن اولین قدمش خودش رو کنار کشید تا پارچه‌ی لباسش با آب درحال چکیدن از سقف کثیف نشه. جلوی در کمی مکث کرد و صلیب رو بین دست‌هاش گرفت تا زیرلب دعایی بخونه، اما هنوز کلمات رو کامل ادا نکرده بود که رداش توسط صاحب خونه کشیده شد.

- پدر! پدر لطفا کمکمون کنید، خداوند آخرین امید ماست!

دست‌های مرد رو با ملایمت گرفت و تلاش کرد از خودش جداش کنه. تمام آرامش وجودش رو توی نگاهش ریخت و کمی خم شد تا هم‌قد همدیگه بشن.

- مسیح پیروانش رو رها نمی‌کنه، لطفا آروم باشید.

جنون توی چشم‌های اون مرد کم‌کم داشت می‌ترسوندش. خوش‌شانس بود که سر و کله‌ی مادر خانواده زودتر پیدا شد و همسرش رو به دست بچه‌هاشون سپرد تا داخل ببرن. پرده‌ای از نا امیدی و غم روی چهره‌ی خانم سو بود، زنی که هر یکشنبه با لبخند به کلیسا می‌اومد. کسی نمی‌تونست حدس بزنه از انتخاب اون مرد به همسری پشیمون شده یا نگران شوهر ترسیده‌شه.

- لطفا ببخشیدش، پدر. هنوز با مرگ برادرش کنار نی‌اومده. احتمالا شنیدید ولی...

خانم سو لب‌هاش رو داخل دهنش کشید تا کمی رنگ رو بهشون برگردونه و بالاخره نگاهش رو از در بسته‌ی خونه به بنگ‌چان داد. مردی که اگه به خاطر جایگاه اجتماعی اون‌ خانواده نبود، هرگز وقتش رو برای دوباره شنیدن این داستان هدر نمی‌داد!

- آقای سو کسی بود که جسد رو پیدا کرد. می‌گفت روی گردنش دوتا جای دندون پیدا کرده و...

کلمات برای بیرون اومدن از بین دندون‌هاش مقاومت می‌کردن. با اضطراب دست‌هاش رو به هم کشید و کمی به راهب نزدیک‌تر شد.

- گفتنش شاید کفرآمیز باشه. اما می‌گه یه شیطان خون رو از جسم برادرش بیرون کشیده.

آهی از سر نا امیدی کشید و سرش رو عقب برد. نگاهش رو به زمین دوخته بود و متوجه نبود که نسیم موهاش رو جلوی چشم‌هاش می‌کشه.

- از اون روز به بعد از موجوداتی می‌ترسه که حتی وجود ندارن. به خاطر خدا، لطفا کمکش کنید!

لبخند مهربون و پدرانه‌ای که سال‌ها تمرینش کرده بود رو به چهره زد.

- به همسرتون بگید خونه از انرژی‌های بد و موجودات پلید پاکسازی شده. با اطمینان زیر سقفی که مسیح بهتون داده پناه بگیرید و اجازه بدید به این مشکل رسیدگی کنم.

خانم سو بالاخره لبخند زد و سرش رو خم کرد. اونقدر به حرف بنگ‌چان ایمان داشت که برنگشت تا ببینه اون مرد موقع دور شدن ازشون کاغذهایی که روش تمام اتفاقات عجیب این چند روز رو نوشتن بین انگشت‌هاش مچاله میکنه.

First slayerWhere stories live. Discover now