"6"

51 16 3
                                    

لویی اونروز خوشحال بیدار شده بود چون دوست پسرش کنارش خوابیده بود.
هری با احساس اینکه لویی بیدار شده بوسه کوچیکی به گونه لویی زد و لویی لبخندی زد به او هدیه داد. سپس هری رو محکم تر از قبل بغل کرد.

هری در خواب و بیداری به لویی لبخندی بزرگ زد و دستاش رو دور کمر عشق زندگیش حلقه کرد.
آن‌دو جوان مدتی در تخت ماندن و سپس به سختی از تخت دل کندن.

اونا صبحونه درست کردن و پسر مو فرفری کلمات عاشقانه ای زیر گوش پسر کوچیک تر زمزمه می‌کرد و با هر کلمه اون رو از گونه،چشم و لبش می‌بوسید.

پسر کوچیک تر هم هردفعه بیشتر از قبل با بوسه ها ذوب می‌شد و سعی می‌کرد لبخند پیش از حد بزرگش رو کنترل کنه اما با این حال سعی می‌کرد بدون اینکه پنکیک هارو بسوزونه اونارو بپزه،اونا فقط خیلی عاشق همدیگه بودن.

در نهایت،وقتی اونا فاز خوردن گرفتن، سعی می‌کردن که تمام پنکیک هارو یه جا بخورن،صدای بلند خنده هاشون کل خونه رو پر کرده بود.

لویی به هری اطلاع داده بود که به مناسبت ۷ سالگی رابطه شون یه سوپرایز به هری داره.

لویی کل روز با خودش کلنجار رفت که کاش بهش نمی‌گفت و هری سوپرایز می‌شد.چون هری کل تایم به لویی می‌گفت که چقدر عاشق سوپرایزه و چقدر بابت این سوپرایز خوشحاله و استرس داره.

در همین حین لویی برای آماده‌سازی سوپرایزش از خونه زودتر درآومده بود،اون به ساحلی که هر یکشنبه برای پیاده‌روی می‌رفتن رفت،اما این بار اونجا یه میز کوچیکی گذاشته بود.

ساعت دوربرای ۸ بود که هری به لویی زنگ زد،لویی با شور و اشتیاق با این فکر که الان معشوقش می‌پرسه که من الان به ساحل رسیدم و تو کجایی تلفنش رو جواب داد اما وقتی لویی خواست ازش بپرسه که هری کجاست، هری با فریاد حرف لویی رو قطع کرد‌ و گفت که چقدر از لویی متنفره و هیچ وقت عاشق لویی نبوده و تمام این مدت لویی یه ادم احمق و مزخرفی بوده.

درحالی که لویی درکی از حرفایی که هری بهش می‌زد رو نداشت و تو شوک بود می‌خواست بپرسه که چی‌شده و درمورد چی صحبت می‌کنه.

هری بهش اطلاع داد که ازش جدا می‌شه و لویی با این حرف او وارد شوک دوم شد،زمانی که خواست از هری بپرسه چه اتفاقی افتاده هری تلفن رو روش قطع کرد.اون بارها و بارها به هری زنگ زد اما هری جواب هیچکدوم از تماس های لویی رو نداده بود.درنهایت لویی تسلیم شد و به طرف اسکله به آرامی قدم برداشت.

وقتی به انتهای اسکله رسید،پاهاش رو اویزون کرد و دستشو به پشت سرش گذاشت تا دراز بکشه.اون به ستاره هایی که بهش چشمک می‌زد رو تماشا کرد و سپس بلند شد و جعبه کوچکی که به پاش فشار می‌داد رو از جیبش بیرون آورد.

اون خندید، زمانی رو به یاد آورد که هری در سال اول دانشگاه می‌گفت که می‌خواد سالی که اونها فارغ‌التحصیل شدن باهم ازدواج کنن و همیشه در طول سال مدام این موضوع رو به لویی یادآوری می‌کرد.

حلقه رو از جعبه بیرون آورد و در راستای ماه بلند کرد و بررسی کرد. می‌تونست اونو به دریا بندازه، اما این کار رو نکرد. وقتی دوباره اونو تو جعبه‌اش و داخل جیبش گذاشت، اشک هایش به دریا چکیدند. لویی با خودش فکر کرد که حداقل اشکاش هدر نمی‌ره.

حدود یک هفته بعد، هری به خانه‌ای که با هم زندگی می‌کردند (آنها قبلاً با هم زندگی می‌کردند) اومد تا وسایلش رو ببره.لویی باید نادیده‌ش می‌گرفت و بهش محل نمی‌داد اما همچنان برای دیدنش هیجان زده بود.

همه چیز سریع‌تر از آنچه فکر می‌کرد اتفاق افتاد.هری کمتر از 5 دقیقه تمام وسایلش رو جمع کرد و سریع از خانه خارج شد. چشمان هر دو سرخ شده بود، معلوم بود که گریه می‌کنن. اما هیچکدوم اشک همدیگه رو ندیدن.

لویی تا جایی که هری از دیدش خارج شد رفتنش رو تماشا کرد.اما هری حتی یک بار هم پشت سرش رو برنگشت و یا نگاه نکرد.
در حالی که می‌خواست در انتهای خیابان به گوشه ای بپیچد، لویی لبخندی اجباری روی صورتش نشاند برای آخرین بار دستش رو برای هری تکان داد، هرچند هری چقدر وقت ندید.
___

do me a favour"Texting"L.SWhere stories live. Discover now