"9"

40 14 5
                                    

هری:خدای من لو

هری:یکم پیش بهم‌ نگاه کردی

هری:فاک

هری:چرا گوشیتو سایلنت نمی‌کنی

هری:ببخشید میدونم که با پیام دادن بیشتر این قضیه رو به فاک میدم‌ اما دست خودم‌ نیست

لویی در حالی که صدای پای استادش رو شنید، به سرعت نور نوتیف پیام هارو پاک کرد.
سریع گوشیش رو خاموش کرد.استادش که با اخم نگاهش می‌کرد و دستشو دراز کرده بود رو دید و نهایتاً مجبور شد گوشیش رو تحویل بده.

سریع سرش رو به سمت هری چرخوند و سمت سبزهایی که عذرخواهی می‌کردن خشمگین نگاه کرد.

حالا باید صبر می‌کرد تا تمام کلاس هاش تموم شه و به ریاست دانشگاه بره تا گوشیش رو پس بگیره.

بعد از اینکه حدود یک ساعت و نیم درسشون تموم شد لویی بلند شد تا وسایلش رو جمع کنه و به کلاس درس بعدی که قراره برگزار شه بره،هری به او نزدیک شد.

"ببخشید لویی، نمی‌دونستم صداش بازه و می‌دونم که نباید سر کلاس بهت پیام می‌دادم، اما خیلی خوشحال بودم و نتونستم طاقت بیارم. متاسفم." هری با صدایی غمگین و شرمنده گفت.

"باشه، مشکلی نیست." لویی گفت و از کنار هری رد شد تا بره.
هری ناراحت شد و سرش رو پایین انداخت، لویی سعی کرد اونو نادیده بگیره اما موفق نشد. خودش رو مجبور کرد چند قدمی برداره و راهش رو ادامه بده اما آهی کشید پیش او رفت،از این عادتش متنفر بود.

"اگر یه کلمه بیخود بگی، می‌فهمی که حتی کنارت نمی‌مونم هیچ کلاسش هامم باهات جدا می‌کنم،فهمیدی؟" هری لبخندش رو روی صورتش نشاند و سرش رو تکان داد همچنین کیفش رو برداشت و درنهایت با لویی از کلاس خارج شد.

هر بار که می‌‌‌خواست چیزی بگه، با هیجان دهنشو باز می‌کرد و وقتی حرف لویی رو به یاد می‌آورد، دهنشو می‌بست.

"تمومش کن." لویی گفت.

"چی؟"

"اینکه هی دهنتو بازو بسته میکنی منو عصبی میکنه."

"اوه، متاسفم."

هری جواب داد و دوباره سرش رو پایین انداخت، مثل تو کلاس.

اونا فقط چند قدم برداشته بودن که لویی دوباره وایستاد،آه کشید.

"بگو."

"چیو؟"

"اگه دهنتو باز میکنی یعنی چیزی برای گفتن داری،پس فقط بگو."

"اوهوم، باشه."
30 ثانیه از راه رفتن دوباره نگذشته بود که هری دوباره شروع به صحبت کردن کرد.

"اگه بخوای میتونیم تایم ناهار بریم کافه تریا،به شروع درس حدود یک ساعت مونده."

"ترجیح می‌دم تنها غذا بخورم، هری"

"امروز چهارشنبست لویی،ما همیشه چهارشنبه ها تاکو می‌خوردیم،چهارشنبه های تاکو روز ما بود"

"حالا میتونیم بگیم،چهارشنبه های تاکوی لویی یا چهارشنبه های تاکوی هری،چهارشنبه جداگونه ما دوتا"

"اوه،خیلی خب باشه،بعد از ناهار دوباره میام پیشت. خب، من میرم." هری لویی رو ترک کرد و وارد صف ناهار در انتهای دیگر کافه تریا شد.

لویی دستشو به جیب خالیش برد تا گوشیش رو برداره،وقتی یادش افتاد که گوشیش نیست آهی کشید و چشم غره ای رفت. سرشو بالا اورد و به اونطرف صف نگاه کرد.

اون نیک رو پیش هری دید.

از ترم اول هروقت نیک هری رو بیکار میدید از سروکولش بالا میرفت‌ و البته که همین الانم داشت پیشش شعرغزل می‌گفت.

سعی کرد به یه جای دیگه نگاه کنه و اهمیتی نده،اما چشماش بهش خیانت کرد و از گوشه چشمش دوباره به اونا نگاه کرد.

در نهایت،وقتی هری سعی کرد بازوش که نیک ازش اویزون بود رو کنار بکشه و وقتی نتونست این کار رو انجام بده،لویی نتونست اینو تحمل کنه و همین یه دلیل کافی ای برای عصبانیت بود تا
لویی از صف خارج شه و به سمت اون‌ دوتا بره.

وقتی پشت نیک قرار گرفت، دستانش رو جلوی سینه اش جمع کرد و گفت: "فکر نمیکنی بالاخره وقتش رسیده که راحتش بذاری؟" از نیک پرسید. نیک لبخند عبوسی زد و گفت: "نه،برات خیلی مهمه که پیش اکست باشم،تاملینسون؟"

تنها دلیلش برای گفتن این  بود که لویی رو تحریک کنه و البته که اون موفق شده بود، و به این نگاه کنید، لویی دلیلی برای تحریک نشدن نداشت. علاوه بر این، اون از کاری که قراره انجامش بده پشیمون نبود.

"اره،برام مهمه."

اون گفت و مشتش را به صورت نیک کوبید، یقه اش رو گرفت و  پشتش رو به دانشجو ها برگردوند تا اطرافیانش متوجه دعوا نشه.
آهسته زمزمه کرد:"اگر دوباره لمسش کنی و یا اطرافش ببینمت، به یه روشی لمست می‌کنم که اصلا دلت نمیخواد. فقط بهت هشدار می‌دم." نیک رو رها کرد و این بار بازوی هری رو گرفت و به ردیف اول کشیدش.

"متشکرم، لولو-یعنی چیز لویی. متاسفم که هنوز مشکل تو ام."
لویی با لبخند گفت: "تو همیشه دردسر کوچک من خواهی بود."
هری کاملا عصبی به نظر می‌رسید و لویی تلاش می‌کرد که ارومش‌ کنه.

"علاوه بر این، من فقط برای چند دقیقه تنهات می‌ذارم و گرگ ها بلافاصله بهت حمله می‌کنه." در حالی که از گرگ و میش نقل می‌کرد با لبخند گفت.

هری به طور غیرمنتظره ای گردن لویی رو به آغوش گرفت و گفت: "ممنونم ادوارد کالن، بلا سوان دوستت داره."

لویی همونجا ایستاده بود. جوابی نداد و اونو هل نداد. اما هری اونو رها نکرد، فقط دستاش رو محکم تر ازقبل دور او حلقه کرد و سرش را بیشتر در گردن لویی فرو برد. لویی نتونست تحمل کنه و فقط برای یکی دو ثانیه دستانش رو دور هری حلقه کرد و سپس با دستاش هری رو از آغوشش بیرون کشید.

لویی با لبخند گفت: "خب، بلا سوان، ما باید الان غذا بخوریم،چون زمانمون تموم میشه."هری با لبخند سری تکون داد.

___

do me a favour"Texting"L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora