جیسو با هر زحمتی بود تونست شمارهی یری رو از گروه بچههای دبیرستان پیدا کنه.
واقعا دنبال کار بود هرچند به ییشینگ گفته بود فقط برای سرگرمی میخواد، اما از این که تمام مسئولیتها روی دوش برادرش قرار داشت ناراحت بود.
جیسو نمیخواست بیشتر از این به ییشینگ فشار بیاره.روزی که تصمیم گرفت با برادرش زندگی کنه به خودش قول داد که حتما یه کاری پیدا میکنه تا دستش توی جیب خودش باشه.
این که روزی آدمها مستقل بشن یه روتین طبیعی بود که دیر یا زود همه باهاش روبهرو میشدن.
و امروز نوبت جیسو بود.قبل از رفتن به خونهی یری باهاش تماس گرفته بود تا هم خودش رو معرفی کنه و هم آدرس دقیق رو ازش بگیره.
هودی آبی رنگی با شلوار جین به همون رنگ به تن داشت . بعد از خراب کاری ییشینگ، مجبور شد موهاش رو کوتاه تر کنه. حالا موهای مشکیش تا روی سینههاش میرسید و خوشبختانه میتونست با کلیپس بنفش رنگش اونها رو جمع کنه.زنجیر کیفش رو محکم توی مشتش فشار داد و روبه روی در ویلا قرار گرفت. چشمهاش رو بست و چند نفس عمیق کشید. به هیچ وجه دوست نداشت این کار رو از دست بده.امتیازهای این کار اینقدر زیاد بود که حتی اگه حقوق کمی هم بهش میدادن باز هم قبول میکرد.
اینکه خونهی یری نزدیک خونشون بود و قرار بود هر روز با پسری مهربون وقت بگذرونه و جدای از اون فقط دو ساعت در روز کار می کرد باعث میشد برای بدست آوردن این فرصت حریصتر باشه.
از پشت درهای فلزی و دیوارهای بلند خونه، صدای پارس کردن سگ به گوشهاش رسید. چشمهاش رو باز کرد و دست از شمردن نفسهای عمیقش برداشت.
از پشت میلههای در میتونست یری رو توی حیاط ببینه.
دخترک روی سبزهها نشسته بود و توپ قرمز رنگ رو محکم پرت میکرد، به محض پرت کردن توپ، سگِ سفید رنگی به دنبالش می دوید و در حالی که توپ رو توی دهنش گرفته بود خودش رو توی بغل یری پرت میکرد.جیسو به لطف چهیونگ که شیفته سگها بود، تمام نژاد سگها رو میشناخت و سگ یری یک گریت پیرنیس پشمالو بامزه بود.
زنگ در رو زد. نگهبان در رو براش باز و جیسو رو تا کنار یری راهنمایی کرد.
یری با دیدن جیسو از روی زمین بلند شد و لبخندی روی لبهای قلوهاش نشست .دخترک توی دلش اعتراف کرد که یری واقعا زیباست و روز به روز به زیبایش اضافه میشه.
شاید توی دبیرستان بهش کمی حسودی میکرد اما الان اون قدر بزرگ شده بود که نخواد حسودی کنه."خوش حالم بعد این همه سال دوبار میبینمت جیسو."
جیسو دستهی کیفش رو روی شونهاش جابه جا کرد و جواب داد :"منم همینطور."
"راستش وقتی زنگ زدی فکر کردم میخوای دعوتم کنی به دورهمی های شبانه."
یری بین حرفش به سمت زمین خم شد و محتوای پاکتی زرد رنگ که نسبتا بزرگ بنظر میرسید رو درون ظرف غذای سگ خالی کرد.
"میدونی معمولا بچههای قدیمی دور هم جمع میشن. اما وقتی فهمیدم بخاطر برادرم زنگ زدی حسابی خوشحال شدم. گفتی روانشناسی خوندی؟"

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...