part 37

111 21 51
                                        

غم و دلتنگی جوری یری رو خونه نشین کرده بود که بخاطر نداشت‌ آخرین بار کی به تمرین باله رفته بود.
چند شبی بود که توی اتاق هیون روز و شبش رو سر می‌کرد. اونجا کتاب می‌خوند، موسیقی گوش می‌داد و به خواب می‌رفت .
حتی انگار راه اتاق خودش رو هم فراموش کرده بود.
مرگ هیون دخترک رو بین هزارتوی تاریکی تبعید کرده بود و حالا یری هرکاری می‌کرد تا روشنایی رو پیدا کنه، باز هم به نقطه‌ی اول می‌رسید.

به کمر روی تخت دراز کشیده بود. نور سفید گوشی صورتش رو توی تاریکی روشن می‌کرد .
صدای خنده‌هاش که این روزها حسابی باهاش غریبه بودن از توی موبایل به گوش می‌رسید.

جشن تولد پدر‌ش بود. یه کافه‌ی دنج که برای چند ساعت رزرو کرده بودن.
هیچکس جز خانواده چهار نفره‌ی کیم اونجا حضور نداشت.
یری با هیجان دوربین رو سمت پدرش و هیون چرخوند.
هر سه‌شون به غرهای بی پایان دال می‌خندید.
پیرمرد طلبکارانه غر می‌زد که چرا هرچیزی که برای من می‌خرید هیون هم باید داشته باشه!؟

این سنتی بود که مادر یری پایه گذاریش کرده بود. هرچیزی که توی اون خونه خریده می‌شد یه نمونه‌اش مخصوص هیون بود.

یری به چهره‌ و لبخند درخشنده‌ی برادرش خیره شد. شستش رو روی صفحه‌ی گوشی کشید و از خودش پرسید: چند روز از آخرین باری که دیدمت می‌گذره؟
قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد. به سمت پایین غلتید و توی گوشش ناپدید شد.

<فلش بک>

صدای جیغش تمام پنجره‌های خونه رو به لرزه انداخت. خدمتکار بخت‌برگشته که درحال جارو زدن اتاق هیون بود از جا پرید و با قلبی که با شدت به سینه می‌کوبید سمت در چرخید.
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که در باز شد و صاحب صدا به داخل اتاق پرید.

هیون که حال و روزش دست کمی از خدمتکار نداشت، چشم‌های گرد و پرسشگرش خیره به دخترک با لباس‌های باله‌ی صورتی رنگش، شد.
یری به پهنای صورت لبخند زد و وقتی خودش رو روی تخت انداخت جسم بی‌جون پسرک کمی بالا و پایین شد.

یری با لحنی که موسیقی شادی درش نواخته می‌شد فریاد زد:
"قبول شدم هیون."
چشم‌های هیون برق زدن و لب‌های باریکش به دو طرف کشیده شد .
یری دست‌هاش رو دور گردن هیون حلقه کرد و پسر رو به سینه‌اش فشرد.
"بالاخره قرار اولین اجرام رو جلوی ده‌ها نفر انجام بدم."

هیون گونه‌اش رو روی شونه‌ی یری گذاشت و چشم‌هاش رو بست.
صدای قلب هیجان زده خواهرش لبخندش رو عمیق‌تر می‌کرد.

یری درحالی که سعی می‌کرد هیجانش رو کنترل کنه کنار گوش هیون زمزمه کرد:"اولین بلیط مال توعه . بخش وی‌ای‌پی حتما باید بیای ببینی."
هیون به تایید تند تند سر تکون داد و یری محکم‌تر اون رو به خودش فشرد. گاهی انقدر از هیجان هیون رو بین دست‌هاش فشار می‌داد که چیزی نمیموند تا پسرک له بشه.

Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉWhere stories live. Discover now