صدای کفشهایی که محکم و عجولانه به کف سرد و سنگی اداره میخوردن توی گوشهای ییشینگ میپیچید.
اخم ، خیلی وقت بود بین ابروهاش جا خوش کرده بود. تمام ماهیچههای بدنش از خشم و استرس منقبض شده بودن و ذهنش دست از ساختن فکرهای ترسناک راجب جیسو برنمیداشت.صدای زنگ گوشی چانیول بلند و به دنبالش نالهی پسر شنیده شد.
"خدای من چهیونگه. از وقتی اومدیم ده بار زنگ زده و هر دفعه یه نفر پشت خط بوده. میخوان ببین کی به جشن برمیگردیم و مدام حال جیسو رو میپرسن. آخه چه جوابی بهشون بدم؟"
سئونگ از پشت میزش سر بلند کرد و گفت:"یه دروغی سرهم کن . چمیدونم، مثلا بگو بکهیون تصادف کرده واسه همین نمیتونن بیان اما حالشون خوبه فقط پاش شکسته.""اون وقت اگه بخوان بیان ملاقاتیش چی؟"
جونگین بود که با تعجب پرسید و دروغ شاخ و دم داره سئونگ رو زیر سوال برد.
"خوب....خوب.... اصلا مسئولیت ساختن دروغ رو به خودتون میسپارم من کلی کار دارم."
"بهترین راهش این که به سولگی بگید. اون از اوضاع خبر داره. بخاطر بچههاش هم که اونجاست. بهش بگید تا شرایط رو کنترل کنه."
جونگین در تایید حرف جنی سر تکون داد و چانیول بیرون رفت تا همین کار رو انجام بده بلک از دست تلفنهای مکرر چهیونگ و سومین راحت بشه.ییشینگ سرش رو بین دو دستش اسیر کرد. احساس میکرد چیزی تا منفجر شدن کلهاش فاصله نداره.
یک ساعت گذشته بود و هنوز به هیچی نرسیده بودن. ووجین مدام مثل سربازی وظیفه شناس جلوی در اتاقشون رژه میرفت و ییشینگ شک نداشت اگه اجازه ورود داشت تا الان تو اتاق مغزشون رو خورده بود.
جونگین نگاه ناراحتی بهش انداخت. کنارش ایستاد و سعی کرد کلماتی رو برای آروم کردنش پیدا کنه، اما هنوز لب باز نکرده بود که صدای فریاد مینسوک شنیده شد.پسر با شتاب خودش رو به داخل پرت کرد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت:"استعلام ماشین جیسو اومد. آخرین بار کنار ساحل دیده شد."
ییشینگ به همراه بقیه از جا پرید، جوری که صندلیش روی زمین کشیده شد و ناله کرد.پسر بی هیچ حرفی کاغذ رو از دست مینسوک قاپید و به سمت بیرون دوید تا خودش رو به آدرسی برسونه که ماشین جیسو قرار داشت.
پشت سرش، همه به راه افتادن به علاوه یک ماشین پلیس که قرار بود سئونگ و چانیول با اون بیان.
همشون بدون این که چیزی به زبون بیارن یا این که وقتی رو تلف کنن توی ماشینها جا گرفتن سپس در دل تاریکی و سرمای شب با سرعت زیادی به سمت ساحل حرکت کردن.وقتی به اونجا رسیدن برعکس انتظارشون نه خبری از ویلا بود، نه کلبهای برای مخفی شدن. جایی که ماشین جیسو رها شده بود در واقع بندری بود که کشتیها و قایقهای تفریحی درش لنگر مینداختن و انقدر پر رفت و آمد بود که جایی برای مخفی شدن یه گروگان گیر با سه گروگان وجود نداشت.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...