part 39

123 20 53
                                        

وقتی ماشین به سمت راست پیچید و دخترکش از جلوی چشم‌هاش ناپدید شد، سرمای غم تمام وجودش رو گرفت. از ششیه‌ی عقب که حالا جز ماشین‌های جورواجور و ساختمون‌های بلند، دیگر چیزی رو به نمایش نمیزاشت با دلخوری چشم گرفت. به سرجاش چرخید . پلک‌هاش رو بست و سعی کرد با نفس‌های عمیق از ریزش اشک‌هاش جلوگیری کنه.

ییشینگ کنارش نشسته بود و با سئونگ که توی صندلی جلو جا گرفته بود صحبت می‌کرد. حرف‌هایی که‌ بکهیون هیچی ازشون نمی‌فهمید . درواقع علاقه‌ای به فهمیدن نداشت.
تغریبا نیمی از مسیر رو ساکت بود و ییشینگ هم هیچ تلاشی برای باز کردن صحبت باهاش نکرده بود.
بکهیون فکر کرد شاید ناراحتیش رو درک می‌کنه یا شاید هم از بوسه‌ای که به لب‌های خواهرش زده بود، عصبی بود. ولی مگه این خود جیسو نبود که بوسیدش؟

ماشین باز هم به سمتی پیچید. حالا دیگه سئونگ و ییشینگ هم هیچ حرفی نمی‌زدند. بکهیون مدت‌ها بود به پنجره خیره شده بود اما انگار چشم‌هاش جز تصویر جیسو اجازه دیدن چیزه دیگه‌ای رو نداشتن چون پسرک تازه فهمید از شهر بیرون زدن.

نگاهی به درخت‌های خشک شده‌ انداخت که چطور شاخه‌های باریک‌شون رو مثل کسی که درحال دعا کردن بود به سمت آسمان بلند کرده بودن.
برف سفید روی دیوار‌های کوتاه سنگی‌ای که دو طرف جاده بنا شده بود مثل ملکه‌ای نشسته بود و به بکهیون نگاه می‌کرد.
با به یاد آوردن این که دیگه چیزی تا رسیدن به زندان نمونده، به سمت ییشینگ برگشت و پرسید:"اگه ازت یه خواهشی کنم واسم انجام میدی؟"

ییشینگ نگاهش رو از موبایلش گرفت و سر بالا اورد.
"تا چی باشه!"
بکهیون مردد نوک زبونش رو روی لب‌هاش کشید و بعد لب پایینش رو مکید.
"یوری خیلی به من کمک کرد....میتونی بهش کمک کنی؟"
"چطور کمکی؟"

بکهیون کمی بیشتر سمتش خم شد و گفت:"یوری وقتی دبیرستان بود قربانی خشونت‌های مدرسه‌ای شد اما چون اون افراد پولدار بودن اون هیچ وقت نتونست حقش رو بگیره درواقع پرونده‌اش نیمه کار رها شد."
ییشینگ هومی کرد و لحظه‌ای کوتاه به فکر فرو رفت .
"کسی رو میشناسم که توی این‌جور پرونده‌ها تجربه داره و کارش خوبه. کمکش می‌کنم."

بکهیون با خوشحالی بهش لبخند زد و دوباره صاف سرجاش نشست سپس انگار که مشکل اصلی یادش اومده باشه دوباره با هول به سمت ییشینگ چرخید و مضطرب لب زد" اما دوهوان ا...‌"
ییشینگ بین حرفش پرید و با لحنی جدی جواب داد:"بهش فکر نکن . همه چیز تموم شده از دست اونم هیچ کاری جز فرار کردن برنمیاد . از جیسو هم مراقبت می‌کنم. قبل از تو خودم مراقبش بودم الانم هستم. نگران نباش."
بکهیون که فقط کمی خیالش راحت شده بود، سر تکون داد و گوشه لبش رو گزید.
توی ذهنش با خودش تکرار می‌کرد که ییشینگ بیش از ۲۰ سال از خواهرش محافظت می‌کرد پس الان هم میتونه.

Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉWhere stories live. Discover now