چکمههای مشکی رنگش درون چالههای کوچک آب فرو میرفت. هنوز هم زمین بخاطر بارونی که حین عروسی مینا و کریستوفر باریده بود خیس و گل آلود بود. مخصوصا زمین قبرستان که در زمستان بجای علفهای سبز و خوش عطر، پوشیده از برفهای خیس و گِلی بود.
جنی دوش به دوش جونگین قدم برمیداشت و سعی میکرد از فرو رفتن چمکهای خوشگلش که دیروز به تازگی خریده بود، به درون گِلهای خیس و چندش عصبی نشه.
نگاهی کوتاه به دست گل سفید رنگی که بین انگشتهای پسر اسیر شده بود انداخت و لحظهی خاطره اولین دیدار پسر اون هم بعد از مدتها دوباره توی نگاهش رنگ گرفت.<فلش بک>
نیم تاپ مشکی رنگش خیس عرق بود و انعکاس چراغهای باشگاه روی پوست سفید و خیسش چشمها رو میزد.
جنی دکمهی تردمیل رو زد و خاموشش کرد.
سینش از فرط خستگی با سرعت بالا و پایین میشد و لبهاش عاجزانه در جستجوی اکسیژن باز و بسته میشدن.یک ساعت ورزش بدون وقفه کم چیزی نبود و جنی در جایگاه مربی از خودش انتظارات بیشتری داشت.
به سمت صندلی کوچک کنار آینه خم شد و آب معدنی و حولهی سفیدی رو برداشت.
در حالی که در آب رو باز میکرد تا هدیهای خنک به زبون و لبهای خشک شدهاش بده از توی آینه نگاهی به هیکل بینقص خودش انداخت.کمر باریک و اون دو خط موازی نقش بسته روی شکمش حاصل مدتها تلاشش بود. دیگه چیزی تا سیسپک زدن فاصله نداشت.
جنی به پهلو چرخید و این بار نگاهی به باسن گردش که زیر ساپورتی مشکی رنگ مخفی شده بود انداخت.
"الحق که خیلی جذابی کیم جنی . خوش به حال همسر آیندهات."جنی حولهی سفید رو دور گردنش انداخت و موهای بافته شدش رو از زیرش بیرون کشید. یک نفس بطری رو سر کشید و هم زمان گوشی موبایلش رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.
فقط دو روز دیگه تا آزادی دوست پسرش مونده بود و جنی باید فکری به حال اولین قرارشون میکرد.لپهای درشتش رو پر از آب خنک کرد و قبل از این که قورتش بده کمی توی دهنش نگهش داشت.
"جنی یه مرد اومده و باهات کار داره."
جنی که آخرین شاگردش رو هم راهی خونه کرده بود با لپهای پر و چشمهایی که رد علامت سوال روش نقش بسته بود، سمت همکارش چرخید.زن جوون که لباسهایی کم و بیش شبیه جنی به تن داشت نوک انگشت اشارش رو به سمت ورودی گرفت .
قامت بلند و چهارشانهی جونگین جلوی نگاه دلتنگ جنی نقش بست و لبهای دخترک بیاراده از هم فاصله گرفتن. آب با سرعت از بین لبهاش سرازیر شد و روی چونه و گردن جنی ریخت.جنی دست پاچه حوله رو روی رد پای خیس آب کشید. با چشمهای گرد و متعجبش سمت جونگین قدم برداشت و بدون ذرهای مکث خودش رو به آغوش پسر پرت کرد.
جونگین که با دیدن جنی و اتفاقی که افتاده بود خنده زیر پوستش میخزید دو دستش رو محکم دور کمر باریک دخترک حلقه کرد و اجازه داد سرش بین بازوهای جنی اسیر بشه.
بدن هر دو با ریتم آروم و نامحسوسی به چب و راست تکون میخورد و دستهای جونگین هر چند لحظه یک بار فشار محکمی به قوس کمر جنی وارد میکرد و دخترک بیشتر و بیشتر درون آغوشش دفن میشد.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...