از وقتی با دار و دسته عقرب حسابی رفیق شده بودن ، دیگه با خیال راحت به هواخوری میومدن و غذای بیمزهی زندان که توی غذاخوری سرو میشد با آرامش از گلوی هردو پایین میرفت.
انقدر پشتشون به دوستهای جنی گرم بود که دیگه چشم غرهها و نگاههای خیره پال هم لرزه به تنشون نمیانداخت .
حتی جونگین به درجهای از شجاعت رسیده بود که چند باری انگشت وسطش به استقبال نگاههای خیره پال رفته بود.
اما بکهیون فقط نادیده میگرفت. جوری پال و اون گروه زمختش رو کم اهمیت میکرد که انگار هرگز روی زمین وجود نداشتن .عقرب و گروهش به همراه دو عضو تازه وارد و خوش چهرهاش، پشت به حصارهای حیاط، روی سه ردیف صندلیهای چوبی نشسته بودن.
اون گروه هفت نفره تو سر و کله هم میزدن. سنگ کاغد قیچی بازی میکردن و هرکس میباخت یه چک آبدار مهمون گونهاش میشد.اما بکهیون فارغ از هیاهوی گروه عقرب روی آخرین صندلی لم داده بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود.
گهگاهی که هیجان بازی زیاد میشد جونگین با آرنج به پهلوش میکوبید و از بکهیون میخواست همچنین صحنههای ابلهانهای رو از دست نده اما ذهن بکهیون جای دیگهای بود، جایی بیرون از این حصارها .چشمهاش خیره به روبهرو بود و به این یکسال پر از اتفاقش فکر میکرد. به تصمیماتی که گرفته بود و کسایی که سر راهش قرار گرفته بودن.
این پسری که با موهای مشکیش و لباس زندان اینجا نشسته بود چه حرفی به پسر مو نقرهای داشت که بزنه؟
پسری که هیچ موجودی تو دنیا مهمتر از خودش نبود و تنهایی بخش جدا نشدنی از زندگیش بود.
اما بکهیون حالا که خوب فکر میکرد حتی اون زمان هم از تنهایی میترسید.کابوسی پنهان که هرگز حاضر به دیدنش نبود. اون از تنهایی مردن میترسید اما حالا مطمئن بود اگر بمیره دختری هست که تا سالها گلهای بنفش روی عکسش بزاره.
بکهیون هرگز پشیمون نبود . اون قلبش برای جیسو میرفت. امکان نداشت لحظهای بهش فکر کنه و قلبش بهانه نگیره . به خندههاش، فیلم دیدنهاش، جکهای بیمزهاش و تکون خوردنهای شدیش توی خواب. جیسو برای بکهیون شیرینی محض بود و هیچ وقت توی زندگیش از داشتن چیزی انقدر لذت نبرده بود.پسرک همینجوری توی افکار پر از جیسوش جولان میداد که چهرهای آشنا از جلوی چشمهاش رد شد.
چندباری پلک زد و نگاه متعجبش ناخودآگاه سمت مرد کشیده شد.
به محض شناختنش پوزخندی خبیثانه روی لبهاش نشست و دو آرنجش رو به صندلی پشت کمرش که کمی بلندتر از صندلی خودش بود تکیه داد.مردی که بکهیون رو از رویاهای رنگیش بیرون کشیده بود نگاه درماندهای به مرد قد بلند و لاغر اندام کنار دستش انداخت سپس دستهای مرد رو به التماس دو دستی چسبید . مرد با انزجار صورتش رو چین داد و دستش رو محکم بیرون کشید.
انگار که هیچ جور اون مرد بلند قد که بینی کشیده داشت نمیخواست راضی بشه پس پشتش رو بهش کرد و مشغول سیگار کشیدن شد.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...