part 7

165 25 73
                                        


مثل همیشه شلوغی، توی اداره حاکم بود. کفش‌هایی که تند تند روی سرامیک سرد سالن حرکت می‌کردن و صدای برخوردشون فضا رو پر می‌کرد. مکالمات نامفهومی که از دور و نزدیک شنیده می‌شد و تلفنی که هر چند لحظه‌ای یک بار به صدا در می‌اومد.

آرا دختر بچه‌ی سه ساله‌ی سولگی بدون توجه به این همه شلوغی پشت میز مینسوک نشسته بود و خطوط مشکی رنگی رو روی تن گورخر کوچولو می‌کشید.
یکی از پرونده‌های قطور رو روی صندلی گذاشته بود تا وقتی میشینه قدش بلند‌تر بنظر بیاد و تسلط بیشتری به نقاشیش داشته باشه.

سولگی از میز روبه رو نگاهی بهش انداخت و اخم کرد. امروز دختر کوچولوش حسابی لجباز شده بود.
آرا با حس نگاه خشمگین مادرش سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد، لبش رو جلو داد و سعی کرد بدن کوچولوش رو پشت بازوی مینسوک که کنارش نشسته بود پنهان کنه.

مینسوک از بالای شونه‌اش نگاهی به آرا و بعد به سولگی انداخت.
با شکایت لب زد:
"بیخیال سولگی،اون بچه است. بزار بازیش رو بکنه."
"اون زیادی داره لوس میشه مینسوک. نمی‌فهمم چرا دوست نداره به مهدکودک بره، اونجا کلی بازی میکنه تازه کلی بچه همسن و سال خودش اونجا هست."

آرا که هنوزم پشت مینسوک پنهان شده بود ، دعا دعا کرد تا ناجی مهربونش به دادش برسه و گرنه شب از بستنی شکلاتی خبری نبود.
مینسوک چهره‌ی حق به جانب خودش رو حفظ کرد و سعی کرد اون مادر خشمگین رو آروم کنه.
"آرا بیشتر از هرچیزی به مادر نیاز داره، نه دوست و بازی. بهتر نیست چند روز مرخصی بگیری و بمونی کنارش تا بهونه‌اش کم‌تر بشه."

"مینسوک مگه بار اولشه، قبلا این کار کردم بازم بهونه میاره."
مینسوک به آرا نگاه کرد و لبخند مهربونی بهش زد.
دوست نداشت این بحث رو جلوی آرا ادامه بده، اون بچه گناهی نکرده بود که پدر و مادرش از هم طلاق گرفته بودن، نباید از الان حس سربار بودن می‌کرد.

پس ماهرانه سر صحبت رو عوض کرد و سولگی با ابرو‌های بهم گره‌ خورده‌اش رها کرد.
"ببینم، چی می‌کشی جوجه کوچولو؟"
آرا که به کلی خشم مادرش و دعوایی که از بیخ گوشش گذشته بود رو فراموش کرده بود، با هیجان لباس مینسوک رو رها کرد و دفتر نقاشیش رو روبه روی پسر گرفت و با صدای بچگانه‌ای گفت:" پلیس‌های جنگل."
"پلیس‌ها؟"
"آره اینا پلیس‌های جنگل هستن و از بقیه حیون‌ها محافظت می‌کنن."

مینسوک بخاطر قدرت تخیل آرا لبخند رضایت‌مندی زد و دفتر رو از دست‌های کوچیکش گرفت.
"واو چه جالب، بهم معرفیشون میکنی؟"
آرا مداد آبی رنگش که روی سرش یونیکورن سفید نشسته بود رو برداشت و به شیر توی نقاشی اشاره کرد.
"این عمو سئونگ‌هو ، چون رئس اینجاست منم به شکل شیر کشیدمش."

مینسوک به چهره‌ی کج و کوله شیر صورتی رنگ خندید و پرسید:"حالا چرا صورتی؟ شیرها که صورتی نیستن."
دخترک چونه‌اش رو جلو داد و با جدیت کودکانه‌اش جواب داد:
"خالق اینا منم. منم دوست داشتم صورتی بکشم."
آرا با بچگانه‌ترین حالت، منطقی‌ترین جواب رو به مینسوک داد و خنده پسر بیشتر شد.

Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉWhere stories live. Discover now