مثل همیشه شلوغی، توی اداره حاکم بود. کفشهایی که تند تند روی سرامیک سرد سالن حرکت میکردن و صدای برخوردشون فضا رو پر میکرد. مکالمات نامفهومی که از دور و نزدیک شنیده میشد و تلفنی که هر چند لحظهای یک بار به صدا در میاومد.آرا دختر بچهی سه سالهی سولگی بدون توجه به این همه شلوغی پشت میز مینسوک نشسته بود و خطوط مشکی رنگی رو روی تن گورخر کوچولو میکشید.
یکی از پروندههای قطور رو روی صندلی گذاشته بود تا وقتی میشینه قدش بلندتر بنظر بیاد و تسلط بیشتری به نقاشیش داشته باشه.سولگی از میز روبه رو نگاهی بهش انداخت و اخم کرد. امروز دختر کوچولوش حسابی لجباز شده بود.
آرا با حس نگاه خشمگین مادرش سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد، لبش رو جلو داد و سعی کرد بدن کوچولوش رو پشت بازوی مینسوک که کنارش نشسته بود پنهان کنه.مینسوک از بالای شونهاش نگاهی به آرا و بعد به سولگی انداخت.
با شکایت لب زد:
"بیخیال سولگی،اون بچه است. بزار بازیش رو بکنه."
"اون زیادی داره لوس میشه مینسوک. نمیفهمم چرا دوست نداره به مهدکودک بره، اونجا کلی بازی میکنه تازه کلی بچه همسن و سال خودش اونجا هست."آرا که هنوزم پشت مینسوک پنهان شده بود ، دعا دعا کرد تا ناجی مهربونش به دادش برسه و گرنه شب از بستنی شکلاتی خبری نبود.
مینسوک چهرهی حق به جانب خودش رو حفظ کرد و سعی کرد اون مادر خشمگین رو آروم کنه.
"آرا بیشتر از هرچیزی به مادر نیاز داره، نه دوست و بازی. بهتر نیست چند روز مرخصی بگیری و بمونی کنارش تا بهونهاش کمتر بشه.""مینسوک مگه بار اولشه، قبلا این کار کردم بازم بهونه میاره."
مینسوک به آرا نگاه کرد و لبخند مهربونی بهش زد.
دوست نداشت این بحث رو جلوی آرا ادامه بده، اون بچه گناهی نکرده بود که پدر و مادرش از هم طلاق گرفته بودن، نباید از الان حس سربار بودن میکرد.پس ماهرانه سر صحبت رو عوض کرد و سولگی با ابروهای بهم گره خوردهاش رها کرد.
"ببینم، چی میکشی جوجه کوچولو؟"
آرا که به کلی خشم مادرش و دعوایی که از بیخ گوشش گذشته بود رو فراموش کرده بود، با هیجان لباس مینسوک رو رها کرد و دفتر نقاشیش رو روبه روی پسر گرفت و با صدای بچگانهای گفت:" پلیسهای جنگل."
"پلیسها؟"
"آره اینا پلیسهای جنگل هستن و از بقیه حیونها محافظت میکنن."مینسوک بخاطر قدرت تخیل آرا لبخند رضایتمندی زد و دفتر رو از دستهای کوچیکش گرفت.
"واو چه جالب، بهم معرفیشون میکنی؟"
آرا مداد آبی رنگش که روی سرش یونیکورن سفید نشسته بود رو برداشت و به شیر توی نقاشی اشاره کرد.
"این عمو سئونگهو ، چون رئس اینجاست منم به شکل شیر کشیدمش."مینسوک به چهرهی کج و کوله شیر صورتی رنگ خندید و پرسید:"حالا چرا صورتی؟ شیرها که صورتی نیستن."
دخترک چونهاش رو جلو داد و با جدیت کودکانهاش جواب داد:
"خالق اینا منم. منم دوست داشتم صورتی بکشم."
آرا با بچگانهترین حالت، منطقیترین جواب رو به مینسوک داد و خنده پسر بیشتر شد.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...