کابوس مثل هیولایی کمین کرده در تاریکی هر لحظه در انتظار بسته شدن پلکهای جیسو بود.
دخترک تا کمی چشمهایش گرم میشدن دوباره اون کابوس به سراغش میاومد.
صداش رو میدزدید و لبهاش رو بهم میدوخت.جیسو زمانی که فکر میکرد میتونه در آغوش بکهیون خواب آرومتری داشته باشه باز هم همون خواب رو دید. چندین بار وحشت زده از خواب پریده بود و با فشار دادن سرش به سینهی بکهیون تمام تلاشش رو میکرد تا از دست هیولای کابوس فرار کنه.
سردرد توی سرش پیچید، دستی بین پلکهای خسته و خوابآلود دخترک گذاشت و به اجبار از هم بازشون کرد.
اخم بزرگی حاکی از خستگی بین ابروهای جیسو نشست.
توی جاش غلتی خورد و با چشمهای نیم بازش به پرتوهای باریک نور که از لابهلای پرده به داخل سرک میکشیدن خیره شد.لحظهای طول کشید تا درک درستی از شرایطش داشته باشه. انگار که سیستم مغزش ده سالی بود آپدیت نشده بود و به کندیِ حلزون روشن میشد.
دستش رو سمت میز کنار تخت که به رنگ چوب سوخته بود دراز کرد و تلفنش رو برداشت.چند لحظهای به ساعت صفحه خیره شد. ساعت ۹ صبح بود و دخترک بینوا تنها دو ساعت درست و حسابی خوابیده بود.
به سمت بکهیون چرخید و با جای خالی پسرک روبهرو شد.
این دومین باری بود که از وقتی اومده بودن اینجا بکهیون بی سر و صدا جیسو رو ترک میکرد.خشم آهسته و بیصدا درون ذهن خستهاش خزید. ابروهای باریکش بیشتر بهم گره خوردن اما قبل از این که لبهای بهم چسبیدهاش از هم باز بشن صدای بشاش بکهیون از پشت سرش شنیده شد.
بکهیون که به پهنای صورت لبخند زده بود خودش رو کنار تخت دخترک رسوند.
"بیدار شدی؟ گفتم تا صبحونه آماده میشه کمی بیشتر بخوابی."
نگاه بکهیون بین اخمها و چشمهای عصبی جیسو چرخید. روی زمین زانو زد و آرنجهاش رو به تخت تکیه داد.
ریز خندید و با شیطنت گفت:
"اخماش رو ببین."انگشتش رو بین ابروهای گرهخوردهی دخترک کشید و از هم بازشون کرد.
"معلومه دیشب خواب خوبی نداشتی. چند باری توی بغلم ناله کردی."
پسرک آهسته موهای جیسو رو از روی گونههاش کنار زد.
جیسو آشفته و سردرگم چند باری پلک زد. چیزی نگفت و اجازه داد ذهنش هر اتفاقی رو که از دیشب افتاده تحلیل کنه.لبخند بکهیون به آهستگی رنگ باخت و نگاه نگرانش روی چهرهی دخترک رقصید.
"چیزی شده؟"
جیسو به چپ و راست سر تکون داد. ته گلوش تلخ بود و شکمش به قار و قور افتاده بود.بالاخره بعد از مکثی کوتاه لب باز کرد و گفت:
"فکر کردم خودت تنهایی رفتی."
لبخند باز هم برای رسیدن به لبهای بکهیون راهی باز کرد.
پسرک آهسته گونهی جیسو رو بین دو انگشتش گرفت و کشید."دیشب که بهت گفتم بدون تو نمیرم. زود باش پاشو یه صبحونه خوشمزه واست درست کردم. باهم بخوریم و بریم پی ماجراجویی ."
بکهیون جملهاش رو با خم شدنش سمت جیسو به اتمام رسوند. لبهاش رو به هدف بوسیدن دخترکش جلو برد که برخلاف انتظارش جیسو عقب کشید.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...