عقربهی کوچک ساعت بین عدد چهار و پنج مردد ایستاده بود، انگار که از رفتن به سمت جلو میترسید. میترسید تا با طلوع خورشید، ماه درخشنده که همچون مروارید به لباس شب چسبیده بود رو از دست بده.
بوی خاک خیس خورده و سرمای که از برفهای ساکتِ نشسته بر زمین بلند میشد، خواب رو از چشمهای ییشینگ میدزدید.
قدمهای تندش توی دل برفها فرو میرفت و صدای خش خشاش سکوت شب رو میشکست.
برف بازیگوش هرازچندگاهی زیر پای پسرک رو قلقلک میداد و ییشینگ سکندری خوران به جلو میرفت . با این که چند باری نزدیک بود با کله به صورت زمین بکوبه اما باز هم باعث نشد چیزی از سرعت قدمهاش کم کنه.توی تاریکی شب، هیچ چراغی جرعت نداشت روشن باشه. همهی خونهها و مغازها به خواب فرو رفته بودن و هنوز ساعتی تا طلوع خورشید برای خوابیدن وقت داشتن .
اما خواب با چشمهای ییشینگ غریبه بود خصوصا حالا که چیزی تا پیروزی فاصله نداشتن.سه پلهی کوتاه جلوی ادارهی پلیس رو بالا رفت و نوک انگشتهای یخ زدهاش رو دور دستهی فلزی در حلقه کرد و بعد به سمت خودش کشید.
هوای گرم اولین چیزی بود که به استقبال ییشینگ اومد.
اداره پلیس اون روستا از جایی که ییشینگ درش کار میکرد خیلی کوچکتر و خلوتتر بود.چشمهاش رو توی اتاق گرم و روشن چرخوند. با نگاهش دو افسر رد پایین و کم سن و سال، دو میز سمت راست و بخاری گرم و تلویزیون روشن رو از نظر گذروند و سپس هانا رو دید که پشت میلههای فلزی نشسته بود و مدام نوک پاش به زمین میکوبید.
تائو خودش رو جلوی چشمهای ییشینگ کشید و سوالی مضحک پرسید:"رسیدی؟"
ییشینگ جوابی نداد، در رو پشت سرش بست و به دور ترین نقطهی ممکن از بازداشتگاه کوچک یعنی جایی که لباسها با خستگی روی رخت آویز ولو شده بودن، حرکت کرد سپس به سمت تائو که به دنبالش اومده بود چرخید و پرسید:
"حرفی زد؟ کسی سراغش رو گرفت؟""گوشیش حدودهای ساعت یازده شب مدام زنگ میخورد اما از یه جایی به بعد دیگه هیچکس بهش زنگ نزد. خودش هم که اصلا حرف نمیزنه همش میگه" وکیلم رو خبر کنید من فقط یه توریستام که کرهای رو خوب متوجه نمیشم ."
ییشینگ هومی زیر لب گفت و نوک انگشتهاش رو به زیر چونهاش کشید."راستی یه چیزی..."
پسرک با صدای تائو که انگار خبر تازهای به خاطر آورده بود، سر بلند کرد.
"... چانیول حدود دو ساعت پیش زنگ زد و گفت بهت بگم کسی که قرار بود بفرستید ژاپن تصادف کرده."
ییشینگ اخم کرد و پرسید:"جونگین؟ "
"آره اسمش همین بود. چانیول ترسید به تو زنگ بزنه. احتمال داد موبایلت شوند میشه. واسه همین به من گفت."
"الان حالش چطوره؟ کجاست؟"
"نگفت انگار خیلی عجله داشت چون مدام پشت تلفن نفس نفس میزد و درحال دویدن بود."ییشینگ کوتاه سر تکون داد و تائو که تمام اخبارش رو به نحو احسنت رسونده بود از رفیقش فاصله گرفت. به سمت قهوه سازه گوشه اتاق که کنار سبدی پر از قهوهی آماده و شکلات و خوراکیهای کافئین دار بود ، رفت.

YOU ARE READING
Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...