part 41

127 21 60
                                        

قطره های عرق کنار گوشش با درخششی که نگاه ها را به خودش مجذوب می‌کرد خودنمایی می کردند. نفس نفس می‌زد. روی زانو‌هاش خم بود و چشم‌های تیز‌بینش بدون لحظه‌ای پلک زدن به حریف روبه‌روش خیره شده بود.

بکهیون هوای تازه‌ای به درون ریه‌هاش فرستاد . در حالی که اون دو به سمت‌ زانو‌هاشون خم بودن به یک دیگر حمله ور شدن. این چندمین حمله بود ؟ نمی‌دونستن.
یکسالی بود روز و شب بکهیون توی زندان به تمرین مبارزه و کتاب خوندن می‌گذشت البته برای این که وقتی آزاد شد توی کارت بانکیش محل پارتی شپش‌ها نباشه توی خیاطی زندان هم کار می‌کرد و کم و بیش چیز‌هایی یاد گرفته بود.

مرد بلند قد که موهای فر و پر پشتی داشت دست قدرتمندش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد.
بکهیون متقابلا بازوش رو دور بازوی مرد پیچوند درست همونطور که پاش رو بین‌ پاهای مرد فرستاد.
گونه‌اش رو به بازو خیس و چسبناک مرد چسبوند و قبل از این که آرنج حریف توی کمرش کوبیده بشه زیرپایی محکم بهش زد.

مرد به کمر روی زمین سفت اتاقک کوبید شد و ساق دست بکهیون زیر گلوش قرار گرفت.
هوا با شتاب از بین لب‌های نیم باز و خسته‌ی هر دو مثل یک فراری در رفت و آمد بود.
قطره‌ای عرق سرد از کنار شقیقه‌ای بکهیون به سمت گونه‌اش خزید و لبخندی پهن روی صورت کوفته‌ی هردو نشست.

بکهیون عقب کشید ، دستش رو سمت مرد دراز کرد و وقتی بلندش کرد صدای تشویق جونگین و هم اتاقی‌ها به گوش رسید.
مرد انگشت‌هاش رو دور دست بکهیون حلقه کرد و با یک حرکت بکهیون رو جلو کشید. سینه‌هاشون بهم کوبیده شد و هم رو در آغوش کشیدن.
حریف شکست خورده‌ی بکهیون دست آزادش رو روی کمرش کوبید و با تحسین گفت:"آفرین. کارت عالی بود همینجوری ادامه بدی دیگه از هیچ موجودی کتک نمی‌خوری."

بکهیون که هنوز هم سینه‌اش از فرط خستگی و کمبود اکسیژن تند تند عقب جلو می‌شد، خرسند گامی به عقب برداشت و با دستش ضربه‌ای به بازوی مرد زد.
"به لطف تو."

در سلول مشترک اون گروه باز شد و یکی از اعضاشون با دمپایی‌های پلاستیکی به داخل اومد.
مرد تپل و کوتاه قد، صورت بشاش رو سمت بکهیون گرفت و دستی روی شکمش کشید و گفت:"پسر دارویی که گفتی بخورم خدا بود. خیلی وقت دیگه باد معده ندارم."
بکهیون با خنده سری تکون داد و گفت :"درست پزشک تقلبی بودم اما چیزایی هم بلدم."

خنده‌ای ریز روی صورت همه رقصید که با حرف عقرب به قهقه‌ای از ته دل تبدیل شد.
"خوبه حداقل امشب نیازی نیست پنجره رو باز بزاریم تا بوش بره."

سرباز که جلوی در ایستاده بود بین خنده‌های اون زندانی‌های سرخوش پرید و با لحنی بی حوصله گفت:"کیم جونگین پاشو. ملاقاتی داری."
جونگین با چهره‌ای خشنود از روی زمین بلند شد و لباسش رو توی تنش صاف کرد.
به سمت سرباز قدم برداشت و در آهنی سلول روی قهقه‌ها و شوخی‌های مضحک اون گروه بسته شد.

Bitch Boy ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉWhere stories live. Discover now