🌺 ch⁸ 🌺

79 24 10
                                    

امپراتور و سهون مشغوله شمشیر زنی بودن، و بکهیون با هیجان و البته کمی ترس نگاهشون میکرد. نگران بود که ناخواسته هم رو زخمی کنن، هرچند حق داشت که نگران باشه. به هرحال توی عمرش اولین باری بود که شمشیر زدنه واقعی رو میدید.
استایل تمام مشکیه سهون واقعا جذابش کرده بود و بکهیون بارها تحسینش کرد.
مبارزه دوستانه اشون با پیروزیه سهون به پایان رسید و زمانی که صدای خنده هردو نفر بلند شد، بکهیون هم لبخند زد و به طرفشون رفت. امپراتور درحالی که نفس نفس میزد گفت:

_احساس میکنم پیر شدم سهون.. دیگه از پسِت برنمیام.

_این چه حرفیه سرورم

_آههه.. واقعاً پیشِ بکهیون خجالت زده شدم.

بکهیون خندید و همینکه خواست حرفی بزنه، چشمش به گردنبند یشمی که گردنه امپراتور بود افتاد. متعجب و شوکه به اون جسمِ سبز رنگ خیره شده بود و حتی متوجهِ حرفی که یول بهش زد هم نشد.
چیزی که تمامِ مدت دنبالش میگشت پیشِ امپراتور بود؟! اون گردنبند نزدیک خودش بود، و اون توی کتابها و افسانه ها دنبالش میگشت. لمس شدنه بازوش رو احساس کرد و بندِ افکارش پاره شد. سهون نگران نگاهش کرد و گفت:

_چیشد بکهیون؟ حالت خوبه؟

+آره.. آره خوبم. ببخشید حواسم پرت شد.

یول با خنده گفت:

_فکر کنم بکهیون زیادی تحت تاثیره شمشیر زنیه فرمانده قرار گرفته.

بکهیون هم سعی کرد لبخند بزنه

+آره.. واقعاً هردو با مهارت هستید.

یول شمشیرش رو توی جایگاه گذاشت و گفت:

_راستی بکهیون، شاهزاده دایونگ خواسته ای ازت داره که به زودی میاد سراغت. بستگی به خودت داره که قبول کنی یا نه؛ هیچ اجباری در کار نیست.

+بله سرورم.

اون لحظه اصلاً کنجکاو نشد که شاهزاده چه خواسته ای میتونه ازش داشته باشه؛ چون ذهنش فقط و فقط درگیره اون گردنبند بود. امپراتور رفت و سهون دوباره با بکهیون تنها شد.

_واقعاً خوبی بکهیون؟

+خوبم.. نگران نباش. میشه برم استراحت کنم؟

_آره حتماً. میخوایی همراهت بیام؟

+نه.. نیازی نیست، خودم میرم.

بکهیون قدم برداشت، و سهون رفتنش رو تماشا کرد...

🌺🌺🌺

روی پله های مقابله اتاقش نشسته و توی افکارش غرق بود.
از روزی که وسیله مورد نظرش رو پیدا کرده بود، درست و حسابی نخوابیده بود. اگر فقط اون یشم رو لمس میکرد، میتونست دوباره برگرده؟ اصلاً چطور باید بهش دست میزد؟ از بین این همه ادم چرا اون گردنبند باید توی گردن امپراتور میبود.؟
لعنتی به شانسش فرستاد و سرش رو میانه دست هاش گرفت.
باید یک نقشه درست و حسابی میکشید تا به گردنبند برسه؛ اما چه نقشه ای خودش هم نمیدونست.
محافظ جوانش که دید بکهیون توی فکره بهش نزدیک شد و گفت:

[ peach blossom ]Where stories live. Discover now