🌺 ch¹⁹ 🌺

64 16 9
                                    

روی تخت چوبی و قدیمی گوشه حیاط نشسته بود و پاهاش رو عصبی تکان میداد. دیروقت بود و بکهیون همچنان به خانه برنگشته بود. وقتی به خانه اومد و سولهی بهش گفت بکهیون رفته بیرون حسابی عصبانی شده بود و سر خواهرش فریاد زده بود که چرا گذاشتی با اون حالش تنهایی بیرون بره.
تاریکیه هوا بهش دهن کجی میکرد و نگرانی داشت به مرز جنون میرسوندش. زیر لب مدام با خودش تکرار میکرد اون یک مرد بالغ و نیازی نیست اینقدر نگرانش باشه. اما حالِ اون روزهای بکهیون اجازه نمیداد افکار آرامش دهنده اش دوام بیارن.
سولهی براش دمنوش گرمی برد و روی تخت گذاشت. قبل از اینکه به خانه برگرده صدای برادرش توی گوش هاش پیچید.

_معذرت میخواد سرت داد زدم، فقط نگرانشم.

دختر لبخند گرمی تحویلش داد

_اشکالی نداره؛ لطفا اینقدر نگران نباش. اون برمیگرده .. صحیح و سالم.

سهون سر تکان داد و بابت دمنوش تشکر کرد. خواهرش وارد خانه شد، و اون دوباره توی حیاط تنها شد. هوا تاریک بود و بکهیون هیچ فانوسی با خودش نبرده بود. میتونست راحت به خانه برگرده؟
بلند شد و از حیاط بیرون رفت. اطراف خانه خلوت بود. کنار در نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد. دلش برای به آغوش کشیدنه اون جثه لاغر پَر میکشید و هر لحظه بی قرار ترِش میکرد. ازش دلخور بود ، اما نمیتونست حتی یک لحظه نادیده اش بگیره. دلخور بود چون بکهیون مدام از جواب دادن فرار میکرد و هیچی نمیگفت. تنها کاری که انجام میداد حبس کردنه خودش توی اون اتاق بود. نه درست و حسابی غذا میخورد و نه زیاد حرف میزد.
سهون گاهی شَک میکرد و با خودش میگفت نکنه واقعا اون قصد دزدی یا همچین چیزی داشته. اما بعدش خیلی زود خودش رو لعنت میکرد و بابتِ فکرهای احمقانه ای که درمورد هیونش داشت عذاب وجدان میگرفت.
هیونه اون پاک بود! یه آدم مهربان ، با قلبی که به زلالیه قطره های آب بود. اون هرگز چنین کاره خطایی نمیکرد. اون به دنیا اومده بود تا کارهای خوب انجام بده. که دیگران رو خوشحال کنه و بهشون امید بده. اون اومده بود تا سهون رو شیفته و عاشقِ خودش کنه، و چه خوب این کارو انجام داده بود!

+سهون.. اینجا چیکار میکنی؟

با شنیدن صداش، چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره شد. بدون هیچ حرفی بلند شد و به طرفش قدم برداشت؛ و زمانی که تنش رو به آغوش کشید، چشم هاش رو از سر آسودگی روی هم گذاشت. نفس های عمیقی کشید و خودش رو با عطر پسر آرام کرد. حاضر بود قسم بخوره که بغل کردنه بکهیون نفس کشیدن رو براش راحت تر میکنه.

+چی شده سهون؟

_چیزی نیست، فقط داشتم از نگرانی میمُردم.

بکهیون کمی ازش فاصله گرفت و به چشم هاش نگاه کرد

+و این چیزی نیست!؟

_نه وقتی که تو سالم توی بغلمی.

بکهیون تو عمقِ چشم های مرد مقابلش غرق بود! اون به سهون اعتراف کرد، بوسیدش و حتی باهاش سکس کرد. فقط به خاطره اینکه فکر میکرد اون آخرین دیدارشونه. اما حالا بازهم توی آغوشش بود. جایی که تمام اون یکسال خودش رو ازش محروم کرده بود. اما قرار نبود دوباره این کارو تکرار کنه. قرار نبود بازهم حسرت داشتنه اون آدم رو بخوره. حالا که زندگی داشت اون رو بازی میداد، خب اون هم ساز خودش رو میزد.
میتونست برای یک مدت هم که شده در لحظه و برای خودش زندگی کنه مگه نه؟ سخت به نظر میرسید اما میخواست که انجامش بده.

[ peach blossom ]Where stories live. Discover now