🌺 ch¹⁴ 🌺

68 19 11
                                    

کاغذ های توی دستش رو، روی میز گذاشت و مقابل یول تعظیم کرد.

_ اینها گزارش هایی هستش که از وضعیت بازار و مردم خواسته بودید سرورم.

_ ممنون سهون.. بشین باهم بررسیشون کنیم.

مشغول خواندن گزارش ها بود که چشمش به نامه ای افتاد که با بقیه فرق میکرد. نامه رو برداشت و به طرف یول گرفت.

_ سرورم.. انگار یک نامه است

یول با کنجکاوی کاغذ رو از دستش گرفت و بازش کرد؛ و بعد از گذشت چند ثانیه، سهون متوجه بهتِ توی چهره اش شد.

_سرورم..حالتون خوبه؟

_سهون.. این نامه، این نامه از طرف مینجیه.

سهون شوکه و متعجب لب زد:

_شما مطمئنید؟

_آره.. ببین با عنوان یونگ برام این نامه رو نوشته. اسمی که برای بچه مون انتخاب کرده بودیم. نمیخواسته هیچکس جز من متوجه بشه که نامه از طرف اونه.

لبخند گمرنگی روی لبهای سهون نشست و گفت:

_پس بکهیون درست میگفت؛ بانو مینجی زنده ان.

یول از روی صندلیش بلند و شد و بی قرار مشغول راه رفتن شد.

_نباید کسی از این موضوع باخبر شه فعلاً، متوجهی؟

_بله، ولی میخوایید چیکار کنید؟

_مینجی توی نامه به کوهستان اَبر اشاره کرده.

_همونجایی که اون حادثه رخ داد؟

_آره.. احتمالاً منظورش اینه که همو اونجا ملاقات کنیم.

_چه زمانی؟

_ فردا صبح

_بسیار خوب.. فردا میتونیم به بهانه بازدید از شهر و وضعیت مردم از قصر خارج شیم.

یول با خوشحالی سر تکان داد و گفت:

_سهون.. نمیدونم باید چیکار کنم. از طرفی خوشحالم و هیجان زده، و از طرفی نگرانم. من نتونستم افرادی که پشت حمله اونروز بودن رو پیدا کنم. اگر اونها هنوز هم قصد آسیب زدن به مینجی رو داشته باشن چی؟

سهون هم به اندازه امپراتورش نگران بود، اما باید اون رو آرام میکرد.

_ سرورم، حتی اگر اون افراد هنوز هم قصد آسیب زدن به بانو رو داشته باشن؛ ما دیگه اجازه نمیدیم به هدفشون برسن. لطفاً به دیدنه ایشون و شاهزاده یونگ فکر کنید و نگران نباشید.

یول سر تکان داد و گفت:

_همینطوره سهون.. دیگه نمیزارم کسی به مینجی آسیب برسونه... راستی، گفتی به دیدنه یونگ فکر کنم . ولی من هنوز مطمئن نیستم فرزندم سالم هست یا نه.

_امپراتور، بکهیون به حرفی که زد اطمینان داشت و من هم...

_توچی؟

[ peach blossom ]Where stories live. Discover now