🌺 ch²¹ 🌺

75 18 16
                                    

با انگشتش رو میز ضرب گرفته و به نقطه ای خیره شده بود. مضطرب بود و قلبش تند میتپید. اگر اون ندیمه خرابکاری نمیکرد و زهر رو توی شراب میریخت همه چیز تمام میشد. دقایق طولانی رو توی اتاقش به انتظار نشست. شاید رفتن پیش دایونگ از استرسش کم میکرد.
بلند شد و به طرف اقامتگاه پسرش راه افتاد. از اونجایی که خوابگاه دایونگ فاصله کمی با اتاق خودش داشت خیلی زود رسید و زمانی که ندیمه مخصوص پسرش رو جلوی در ندید با تعجب به طرف یکی دیگه از ندیمه ها رفت.

_شاهزاده داخل هستن؟

دختر تعظیمی کرد و گفت:

_نه بانوی من. ایشون به دیدن امپراتور رفتن.

همین حرف باعث شد تا سرگیجه بهش دست بده.با خشم و فریاد گفت:

_چرا اجازه دادید این موقع شب از اتاقش خارج شه هااا؟

خودش هم میدونست که حرفش چقدر مسخره بوده!

_معذرت میخوام ملکه. ولی ما که نمیتونیم مانع ایشون بشیم.

نفسش رو عصبی بیرون داد و به طرف اقامتگاه یول دَوید.نباید اتفاقی برای پسرش میفتاد..

🌺🌺🌺

یول گونه پسرش رو نوازش کرد و لبخند زد

_اینکه میبینم هر روز برازنده تر میشی خوشحالم میکنه.

دایونگ خجالت زده خندید و گفت:

_باعث افتخارمه که شما ازم راضی باشید پدر.

چند لحظه ای سکوت بینشون برقرار شد. یول که چهره غمگین شده فرزندش رو دید با نگرانی لب زد:

_چیشد شاهزاده من؟

دایونگ با تردید گفت:

_راستش.. دلم برای استاد تنگ شده! مدت زیادیه که ندیدمش.

یول لبهاش رو روی هم فشرد و حرفی نزد. میدونست که اوضاع بکهیون خوبه و همین کافی بود. حقیقت این بود که هنوز هم ازش دلخور بود.
کوزه شراب رو برداشت و از مایع قرمز رنگ، داخل جام کوچک ریخت. جام رو به طرف دایونگ گرفت و با لبخند گفت:

_شنیدم اوضاع استادت خوبه، نگرانش نباش.

چشم های دایونگ برق زد و لبخند رو مهمان لبهای پدرش کرد.

_بگیر شاهزاده من. ناراحتی رو کنار بزار و کمی بنوش.

_اشکالی نداره؟

_معلومه که نه.

جام رو گرفت و مایع داخلش رو تا ته سر کشید. یول برای خودش هم شراب ریخت همینکه خواست جام رو به لبهاش نزدیک کنه صدای دایونگ متوقفش کرد.

_گلوم.. گلوم خیلی میسوزه

یول با نگرانی دستش رو گرفت

_حالت خوب نیست؟

[ peach blossom ]Where stories live. Discover now