🌺 ch¹⁰ 🌺

86 23 19
                                    

همونطور که توی بازار راه میرفتن پسرجوان مدام حرف میزد و به مغازه های مختلف اشاره میکرد.

_استاد.. حالا که اومدیم بیرون نظرت چیه کمی خرید کنیم؟ تو هم پولداری هم سخاوتمند.

+کی گفته من پولدارم؟ درضمن فکر نکن نفهمیدم داری ازم تعریف میکنی تا خرجِ امروزت رو من بدم.

_واقعاً اینقدر ضایع بود؟

+آخ آخ.. بچه شیطونه من

یون جون به خودش اشاره کرد و گفت:

_به من گفتی بچه؟ اونم بچه شیطونه تووو!؟؟

+دقیقاً

_اول اینکه من بیست و دو سالمه. دوم اینکه تو فقط نُه سال ازم بزرگتری.

+اول اینکه از نظره من تو هنوز یه بچه ای، و دوم اینکه نُه سال کلی تجربه همراهِ خودش داره، پس حرف نباشه پسرم.

یون جون اخم هاش رو در هم کشید و به راهش ادامه داد. بکهیون به مغازه های وسایل تزئینی که نگاه کرد متوجه شد همه شون فانوس های رنگارنگ و مختلفی برای فروش گذاشتن. قبلا که به بازار اومده بود اونهارو ندیده بود؛ پس احتمالا مناسبت خاصی داشت.

+جون.. جشن یا مراسم خاصی در پیشه؟

_بله

+چه مراسمی؟

_ جشن فانوس نیلوفر آبی دیگه.. من فکر کردم میدونی، به خاطره همین اومدی بیرونه قصر‌

+آههه.. اصلا حواسم نبود، پس فستیوال امشبه

_ چی چی وال؟

+فستیوال، یعنی همون جشن یا جشنواره.

_چه کلمه عجیبی.

بکهیون مقابل یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:

+فانوس بخریم؟

یون جون هیجان زده سر تکان داد و گفت:

_من یه دونه خرگوشی میخوام.

بکهیون بهش لبخند زد. خوب میدونست چرا خرگوش رو انتخاب کرده. انگار یون جونه هشت ساله وجودش بود که حرف میزد. یون جونی که از مادرش میخواست براش نقاشی بکشه و اون اولین چیزی که نقاشی کرد یک خرگوش قشنگ بود.

+باشه.. هرچی تو بخوایی.

رو به فروشنده که مرد مسنی بود گفت :

+ببخشید، یکی از اون فانوس های خرگوشی بدید.

مرد سر تکان داد و به داخل مغازه رفت.

_میگم.. خودت فانوس نمیخوایی؟

+ دارم فکر میکنم چه شکلی انتخاب کنم برای خودم.

_آها.. میگم که میشه یه دونه هم برای فرمانده بگیری؟ من بعدا پولش رو میدم بهت. میخوام بهش هدیه بدم.

[ peach blossom ]Where stories live. Discover now