12

521 27 2
                                    

های
این همون پارت ۱۲ هه.
یه مشکلی داشت نمی تونستم پارت بعد و بزارم این حذف کردم و دوباره گذاشتم.
بپرید پارت بعد😜
______________________________________
- هیونگ مواظب خودتون باشید.
تهیونگ با نگرانی گفت و دوباره یونگی را در آغوش گرفت‌‌. یونگی که از نصیت ها خسته شده بود، کلافه گفت: اگه اینقدر می ترسین بلایی سرمون بیاد اصلا چرا مارو می فرستید دور دور؟
نامجون پوف کلافه ای کشید و گفت: دقیقا به خاطر این عصبی بودنته که می خوایم‌ با هوسوک‌ برید بیرون.
جین هم تائید کرد و گفت: برید و خودتونو ریلکس کنید...
جونگکوک هم گفت: برید حالا شاید هم یکیتون شَل شد، هوم؟
تهیونگ بس کله ای محکمی بهش زد و گفت: تو حرف نزن!
با لبخندی رو به یونگی و هوسوک، گفت: برید خوش بگذرونید!
یونگی بالاخره از در بیرون رفت و هوسوک هم پشت سرش راه افتاد.
قصد نداشتن جای دوری برن. تصمیمشون این بود که به مغازه کوچیک آجومای دوست داشتنیشون برن و حسابی مست کنن.
یونگی یه شلوار جین مشکی رو با هودی زخیم همرنگش پوشیده بود.‌ ماسک مشکی ای هم روی صورت داشت که ستش را کامل می کرد اما هوسوک کاملا عکس یونگی بود. یه پیرهن نارجی پوشیده و سوشرت قرمزی روی آن به تن داشت. البته که شلوار زردش بیش از بقیه خود نمایی می کرد. ماسک سفیدش را روی صورتش فیکس کرد و گفت: فقط دلت می خواد بری پیش آجوما؟
یونگی کوتاه و بی حوصله جواب داد: اوهوم.
هوسوک نا امید شده بود اما سعی کرد حال خراب هیونگش را درک کند‌.  سوار ماشین سفیدش شد و گفت: حرکت با سرعت بی نهایت!
یونگی لبخندی زد و روی صندلی کمک راننده نشست. هوسوک با تمام وجودش سعی داشت حالش را خوب کند و این خوشحالش می کرد. ربطی به حرف ها و کار هایش نداشت، همین که برایش اهمیت داشت، برای یونگی کافی بود.
- هیونگ؟
- بله؟
- باید بوسم کنی تا راه بیوفتم.
یونگی خنده ای کرد و گفت: پسره لوس...
بوسه ای روی گونه اش گذاشت و ادامه داد: اینم جایزت!
هوسوک صدای کیوتی از گلویش خارج کرد و گفت: نخیر! باید لبامو ببوسی!
لب هایش را غنچه کرد و منتظر به یونگی خیره شد.
- آیگو آیگو!
یونگی لب های هوسوک را لیسید و آنها را در دهانش کشید و شروع به مکیدن آنها کرد. .
با حس نکردن اکسیژن از پسر جدا شد و به آرومی زمزمه کرد: خب دیگه راه بیوفت.
...
مین هو:
با حس دستی روی سرم بیدار شدم. احساس درد لجزی زیادی توی پایین تنم حس می کردم. صدای گوش خراش تایک به گوشم رسید: پس بالاخره از خواب ناز بلند شدی!
عوضی! با اون بلایی که سرم اوردی انتضار داری الان راس راس جلوت راه برم؟ ولی... حداقل خوشحالم که یونگی این آسیب هارو ندید. خوشحالم که یه بار واقعا نذاشتم درد بکشه.
- پاشو بیا یه چی بخو دوباره از حال نری!
حالا تازه می فهمم گشنمه! ای خدا لعنتت کنه! خود تنم داره تیکه تیکه میشه. الان خوابیده اینقدر درد دارم چجوری بلند شم آخه؟
- بلند می شی یا نه؟
پدرسگ! احساس می کنم کمرم ده تا شده! چه رویی هم داره!

سوم شخص
سرش را از روی بالش بلند کرد و حالت خوابیدنش را از روی شکم به روی کمر تغییر داد و سعی کرد بدون فشار آوردن به کمرش از جا بلند شود. تقریبا موفق هم بود. البته اگر تیر کشیدن بدنش را نادیده بگیرد. پاهایش را روی زمین گذاشت و به آرامی از جا بلند شد. صورتش را از درد به هم کشیدن و صدای آخی از میان دو لب خشک شده اش بیرون آمد.
- نه خوبه! اگه یونگی اینجوری به فاک می دادم نمی تونست از جاش تکون بخوره!
تایک با لحن روی مخش گفت و مین هو با چشم غره ای جواب حرفش را داد. کاش حداقل حرفی از اون نمی زد‌. هر بار که به این فکر می کرد و ممکن بود دیشب هم یونگی درد می کشد، حالش از ایت دنیا و تمام موجوداتش به هم می خورد.
به سختی اولین قدمش را برداشت و سوالی به تایک نگاه کرد. تایک پاسخ داد: بیا آشپز خونه!
مین هو سری تکان داد و کشان کشان سمت آشپز خانه رفت. تلفنش را که دیروز روی اپن رها کرده بود برداشت و پیام نامجون رو به رو شد.
'هیونگ کجایی،؟'
لبخند تلخی روی لب هایش شکل گرفت. می گعت همین الان از زیر تایک در اومدم؟
بیخیال جواب های مسخره توی ذهنش شد و نوشت'خونه، چطور مگه؟'
طولی نکشید که جواب آمد'یونگی می خواد باهات حرف بزنه.'
ناخودآگاه لبخندی روی لبش آمد. یونگی می خواست باهاش حرف بزنه. لبخندش روی لب خشک شد وقتی به خاطر آورد الان در چه وضعیتی است.
'اگه خیلی مهم نیست می خوام استراحت کنم'
چند دقیقه طول کشید تا نامجون دوباره پاسخ دهد.
'هیونگ من شنیدم به تایک چی گفتی.'
این خوب نبود. حداقل برای مین هو خوب نبود. همان ذره امید هم که به حاطر صحبت با یونگی در دلش بود مانند پرنده ای پرواز کرد و از قفس دلش آزاد شد.
'نامجون شی خواهش می کنم چیزی به یونگی نگید نمی خوام ناراحت بشه.'
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش را مرتب کند.'یونگی رو بفرستادیم بیرون تا حال و هواش عوض بشه نگرانش نباش.'
لبخندی روی لبش آمد. گرچه مطمئن بود یونگی و هوسوک با هم بیرون هستن.
'ممنون'
'تشکر واسه چیه؟'
خودش هم نمی دانست اما تنها جوابی بود که به ذهنش آمده بود.
'نمی دونم'
صادقانه جواب داد و منتظر جواب نامجون ماند.
'نقشه ای داری؟'
'نه'
'باید از اونجا نجات پیدا کنی.'
'چجوری؟'
'من یه نقشه دارمولی خب یه ذره...'
'فقط بگو'

دوباره نه!Where stories live. Discover now