48

309 21 6
                                    

دستش رو نوازش وار روی گونه یونگی کشید و خیلی آروم صداش کرد.
- بیبی...
فقط همین کافی نبود پس بوسه ای روی لپش کاشت و لیسی بهش زد. یونگی توی عالم خواب لبخندی زد و لبخندی هم به لب های هوسوک هدیه داد.
اینبار بوسه ای روی لب هاش گذاشت و با صدای نسبتا بلند تری گفت: نمی خوای بیدار شی عسلکم؟
یونگی چشماش رو باز کرد و به چهره پر انرژی هوسوک خیره شد. 
بعد خمیازه کیوتی که باعث ضعف رفتن دل هوسوک شدط با صدای گرفته و بمش که با چهره با مزه اش تضاد قشنگی ایجادومی کرد، گفت: سوکی...
هوسوک قبل از اینکه یونگی بخواد به خاطر بیدار کردنش سرش عر بزند، بوسه ای روی لب های باریکش کاشته و گفت: هیچی نگو بیبی فقط بلند شو تا بریم پیش بقیه...
یونگی با حالت لوسی گفت: نه ددی می خوام تو بغلت بخوابم!
هوسوک نچ نچی کرد و همزمان که یونگی رو از روی تخت بلند می کرد، گفت: ظهر هم غذا نخوردی و همش خواب بودی دیگه بسه! تا بلند شی جین هیونگ میز غذا رو می چینه....
یونگی دستشو دور گردن هوسوک حلقه کرد و سرشو به سینه‌ش تکیه داد.
هوسوک همینطور که یونگی رو از پله هاپایین می برد ادامه داد: نمی دونی که جینی هیونگ چقدر غر غر کرد که تو نیستی کمکای ما فایده نداده! چند بار بهم گفت بیام بیدارت کنم باید کمکش کنی!
یونگی لثه ای خندید و گفت: خب بیدارم میکردی!
- یا! تو همین الانم نمی خواستی از رخت خواب دل بکنی اونوقت دو ساعت پیش بیدارت می کردم؟!
- نمی دونم... شاید اگه ددی بیشتر بیبی‌شو بوس بغل می کرد زود تر بیدار می شد!؟
یونگی با خنده گفت و بعد هوسوک اون رو روی صندلی کنار تهیونگ پیاده کرد و خودش هم کنارش نشست.
یونگی سمت تهیونگ چرخید و پرسید: حالت خوبه؟ تهیونگ با ذوق سر تکون داد با همون لحن بچه‌گونه‌اش(اینجوری می نویسن؟)گفت: هیونگی ته ته خیلی حالش خوبه...
بعد سرشو به گوش یونگی نزویکتر کرد و گفت: نقشه‌ش هم داره عملی می شه!
یونگی لبخندی بهش زد و منتطر ادامه حرفش شد.
- هیونگی از صبح نمی زارم زیاد نزدیکم شه واسه همین همش از فاصله یه متری دنبالمه و از هر فرصتی استفاده می کنه تا نازمو بکشه! الکی که نبود... من اونروز خیلی دردم اومد ولی حالا مهم نیست چون به اندازه یک سال لوسم کرده هنوزم داره به کارش ادامه میده! هیونگ دیگه می خوام موقع خواب بهش بگم که بخشیدمش... موقعی که یه ذره نادیدش می گیرم قشنگ غمو تو صدا و چهره‌ش حس می کنم! نمی خوام خیلی ادامه پیدا کنه! دوست ندارم ناراحت و غمگین ببینمش... قلب خودم به درد میاد...
یونگی می خواست چیزی بگه اما با صدای جین از کمی آن طرف تر آمد متوقف شد.
- برید کنار غذا آوردم! تازه هیچ کدومتون هم کمکم نکرد! اصلا هم فکر نکنید اشاره به شخص خاصی دارم!
یونگی با خنده گفت: هیونگ اذیتم نکن دیگه! خوابم میومد!
جین قابله را روی میز گذاشت و گفت: خیله خب حالا به دل نگیر ولی غذای فردا ظهر رو خودت تنها باید درست کنی!
یونگی خندید و بلند اعلام کرد: دوستان عزیز فردا ظهر همه رامیون می خوریم!
بقیه هم خندیدند و بعد مشغول خوردن غذاشون شدن.
همین قشنگ بود. اون هفت نفر هر چقدر که برای رسیدن به هدفشون و اتفاقات دوران شهرتشون سختی کشیده بودند دیگه بس بود! باید کمی هم طعم خوشبختی رو می چشیدن. باید درد و غم هاشون رو فراموش می کردند.
....
- سوک...
هوسوک که از پشت در آغوش یونگی بود، با چشمان بسته گفت: چیه؟
یونگی خودشو بیشتر به هوسوک چسبوند و گفت: خوابم نمی بره...
هوسوک خمیازه ای کشید و گفت: وقتی از صبح تا شب خوابیدی انتظاری جز این نمی ره...
- سوک...
- بله؟
- نمیشه نخوابی؟
- ولی بیبی من دارم از خواب پس میوفتم...
- ولی... خب... نمیشه یعنی راه نداره؟
- نه بیبی... تو هم سعی کن بخوابی... به قول مامانم بخواب خوابت می بره!
یونگی که دید تلاش های ساده اش جواب نمی دهد، دستش را سمت دیک هوسوک بود و در حالی که از روی شلوار نوازشش می کرد سرش را با گوشش نزدیک تر کرد و گفت: ددی... میشه به بیبی‌ خوشگلت برسی؟
هوسوک چرخید و صورتش را جلوی صورت یونگی گرفت و گفت: مطمئینی طاقتش رو داری؟ اذیت نمی شی؟
یونگی با لبخند سرش را تکان داد و گفت: می خوام برای اولین بار بدنم رو تحت اختیار کسی که عاشقشم قرار بدم. قبول می کنی؟
- از خدامه...
هوسوک گفت و سرش را در گردن یونگی فرو و مارک کردن پوست سفیدش را آغاز کرد.
______________________________________
های👋🏻
اینم از پارت امروز که نه امشب❤
بای👋🏻

دوباره نه!Where stories live. Discover now