29

395 29 17
                                    

یه شلاق با ترکه های نازک بیدون آورد. یه بار روی شکم تخت جیمین کشید و بعد چند ضربه محکم مهمان تن سفیدش کرد.
جیمین دیگع نتونت تحمل کنه و فریاد بلندی زد.
صدای فریادش هماهنگ شد با پاره شدن‌طناب ها توسط جونگکوک.
بدون هیچ مکثی از جا بلند شد و به تایک حمله کرد. تایک رو روی زمین پرت کرد و مشت های قویش رو حواله صورت چروکیده اش کرد.
جیمین به سختی در جا نشست و به جونگکوک که جدیت در حال درب و داغون کردن صورت تایک می کرد.
دیگه زدن اون چه فایده ای داشت؟ چرا فقط جونگکوک نمی یومد و اونا رو نجات نمی داد تا از اونجا فرار کنند؟
افراد تایک بالاخره به خودشون اومدن اومدن و به سمت جونگکوک حمله‌ور شدند اما او عصبانی تر از این بود که تسلیم این نوچه ها بشه. توی یک ثانیه هر سه تاشون رو به زمین زد و گفت: چی فکر کردین ها؟؟؟ می تونین دوباره منو بگیرین و به اون صندلی های لعنتی ببندین؟
نامجون هم بالاخره تونست خودشو آزاد کنه. انگار افراد تایک توی  بستن ما حسابی بی دقتی کرده بودن.
نامجون دست همه مون رو باز کرد و همه دور جیمین جمع شدیم.
جونگکوک طناب هایی که از دست های ما باز شده بود دور دست تایک و افرادش بست و سمت ما اومد.
جیمین انگار بی هوش بود. برای بار هزارم تایک رو لعنت کردم. یونگی من چند برابر اینو تحمل کرده بود؟
تهیونگ سعی می کرد هق هایش را آزاد نکند اما فایده نداشت و هر بار نگاهش به جیمین می افتاد با شدت بیشتری گریه می کرد. سمتش رفتم و دستمو روی شونه هاش گذاشتم و بدنش رو به بدنم نزدیک کردم. بوسه تی روی سرش گذاشتم و گفتم: تاتا کوچولوی من نباید اینقدر گریه کنه ها!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی سینم گذاشت. بعد با گریه گفت: هیونگ جیمین...
نزاشتم ادامه بده و در حالی که محکم بغلش می کردم، گفتم: الان گریه چیرو حل می کنه خوشگلم؟ خودتو جمع و جور کن تا بریم دنبال یونگی باشه؟
از بغلم بیرون اومد و اشک چشماشو پاک کرد.
نامجون جیمین را که حالا لباس پوشیده بود، بلند کرد و از من پرسید: هوسوک می دونی یونگی کجاست؟
سریع گفتم: اگه همون جایی برده باشنش که با هم اومدیم آره وگرنه نه.
جونگکوک به سمت یکی از صندلی های چوبی گوشه اتاق رفت و با پا شکستش. تیکه بزرگی ازش برداشت و گفت: هوسوک هیونگ راه رو نشون بده!
سری تکون دادم و جلو تر از بقیه راه افتادم.
سوار آسانسور شدیم. طبقه ۴ رو زدم و گفتم: امیدوارم همینجا باشه.
خیلی سریع در باز شد. اتاقی که صبح اونجا بودیم.
یونگی روی تخت خوابیده بود ک سرمی به دستش وصل بود و کنار تختش یکی از افراد تایک و مردی که از لباسش پیدا بود دکتره، ایستاده بودند.
با صدای در هر دو به سمت در برگشتند و انگار می دونستند که از پس جونگکوک بر نمی آیند اما اشتباه فکر می کردم. مرد کنار پزشک به سمت ما اومد و ادای احترام کرد و گفت: من جزو بادیگارد های هایب هستم قربان. مین هو شی بیرون منتظرتونن.
بال بال زدن چه شکلیه؟ من الان به معنای واقعی کلمه داشتم بال بال می زدم.
جونگکوک فریاد زد: پس چرا زودتر نیومدین ها؟ چرا اصللا حالا که اومدین پایین نیومدین؟ جواب بده!
مرد آب دهنش قورت داد و گفت: ما دیروز اینجا رو پیدا کردیم و همین چند لحظه پیش وارد این عمارت شدیم. لطفا من رو ببخشید.
جین سمتش رفت و گفت: اشکالی نداره مهم اینه که اومدین!
تهیونگ پشت سرش پرسید: حال یونگی خوبه؟
- بهتره از دکتر بپرسید.
با عجله سمت تخت رفتم و پرسیدم: حالش خوبه؟
دکتر لبخندی زد و گفت: دچار حمله عصبی شده بودن اما خوشبختانه به خیر گذشته.
نفس آسوده ای کشیدم و کنار تخت یونگی نشستم. دستشو توی دستم گرفتم و به آرومی نوازشش کردم.
بادیگارد گفت: بهتره زودتر بریم تو ماشین.
با سر تائید کردم و پتو رو از روی تن پسر کوچولوم  کنار زدم.
می خووستم بلندش کنم که جین عیونگ جلومو گرفت و گفت: من می برمش تو بیشتر شکنجه شدی!
نا خودآگاه لبخندی روی لبم اومد. جین، یونگی رو بلند کرد و تهیونگ سرمشو بالا نگه داشت.
به سمت آسانسور رفتیم. جونگکوک گفت: هممون تو آسانسور جا نمی شیم.
با سر تایید کردم و گفتم: من جونگکوک اینجا می مونیم شما برید.
بقیه با سر تائید کردن و وارد آسانسور شدن.
_________________________
های👋🏻
اینم از پارت امروز
۳ کایی شدن ویوو رو تبریک می گویم🥳
بای بای

دوباره نه!Where stories live. Discover now