after story

313 17 8
                                    

یونگی قاشق را از شربت پر کرد و روبروی دهان تهیونگ گرفت و گفت: بخورش پسر، باید خوب بشی.
تهیونگ دهانش را باز کرد و مایع قرمز رنگ را در آن فرو برد. بعد پرسید: هیونگ، جونگ کوک و جیمین کجان؟
صدایش گرفته بود و به زور صحبت می کرد. یونگی موهایش را نوازش کرد و جواب داد: وقتی خواب بودی از کمپانی زنگ زدن و گفتن بقیه فورا برن اونجا. فقط من و تو هستیم.
بعد دستش را روی صورت بی رنگ و روی پسر گذاشت و لبخندی زد. لپش را نوازش کرد و با خوشحالی گفت: خدارو شکر. هنوز تب بُر بهت ندادم ولی تب نداری.
- هیونگی خیلی گرسنه‌م. واسم غذا می یاری؟
- حتما! روی تخت دراز بکش تا میام.
تهیونگ روی خوابید و یونگی پتو را روی تنش مرتب کرد و بعد از اون از اتاق خارج شد.
تهیونگ در فکر فرو رفت.‌ این سرماخوردگی طولانی امانش را بریده بود. حدود ده روز بود که به خاطر تب و لرز نمی توانست بخوابد. گلودرد شدید جلوی حرف زدنش را می گرفت و بدن درد نمی گذاشت تکان بخورد.‌ در تمام این مدت هیونگ هاش و جونگکوک مثل فرفره دورش می چرخیدن و نمی ذاشتن آب در دلش تکان بخورد.
یک روز دیگر مانده بود تا زمانی که قرار بود پدر و مادر خودش و چند تای دیگه از اعضا برای مدتی پیشان بیایند. پدر و مادر خودش، یونگی، جونگکوک و جیمین. حسابی برایش هیجان زده بود اما هم زمان استرس هم داشت. هنوز هیچ از رابطه‌شان به خانواده ها نگفته بودند. اصلا دوست نداشت با مخالفت روبرو شود و رابطه خودش از همه پیچیده‌تر بود. برای همین اجبار کرده بودند که حتما پدر و مادرشان بیاند تا یک بار برای همیشه در مورد این موضوع صحبت کنند و به نتیجه ای برسند.
خستگی به چشمانش اثر کرده و چیزی به خوابیدنش نمانده بود. اما آنقدر گرسنه بود تا در برابرش مقاومت کند. بالاخره انتظارش به سر آمد و یونگی همراه بشقاب غذا سمتش آمد و گفت: بیا قربونت برم.‌
یونگی خودش قاشق قاشق به پسر غذا داد و پس از آن شروع به نوازش سر و صورتش کرد.‌ پتو را تا بالای شانه هایش بالا کشید و گفت: آروم بخواب عزیز هیونگ.
در آن لحظه بود که تهیونگ با لبخند به خواب رفت. کی بود که دوست نداشته باشد هیونگش مانند یک شی ارزشمند و شکستنی از آن مراقبت کند؟ مطمئناً هیچ کس.
یک ساعت بعد همه به خونه برگشتن. روی مبل ها نشسته و گرم صحبت بودند. تهیونگ رو هم بیدار کردن و بحث شروع شد. قبل از بقیه نامجون خیلی جدی شروع به صحبت کرد: پی دی نیم گفت می خواد یه  کنسرت کوچیک توی گانسان بزاریم. وقتی درمورد بیماری تهیونگ و اومدن خانواده ها بهش گفتم، گفت نیازی نیست همه مون بریم دوتا یا سه تامون کافیه. به جز یونگی و تهکوکمین کی همراه من میاد؟
هوسوک و سوکجین نگاهی به هم انداختند. یونگی گفت: فکر کنم هوسوک بمونه بهتر باشه، از اونجایی که قراره به پدر و مادرم بگم...
نامجون تایید کرد و از جین پرسید: پس فقط من و تو می ریم؟
جین لبخندی زد و پیشنهاد کرد: می تونیم یه ذره سفر رو طولانی تر کنیم و به خانواده هامون هم سر بزنیم و بهشون بگیم.
جونگ کوک در حالی که تکه سیبی در دهان تهیونگ می گذاشت نظر داد: اینجوری توی این هفته همه خانواده ها با خبر می شن.
جیمین با لحنی نگران گفت: فقط می مونه نظرشون.
تهیونگ مضطرب پرسید: اگه یه وقت باهامون مخالفت کنن چی؟
کوک با ملایمت بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت: نگران نباش کوچولوی من...
تهیونگ نقسش را کلافه بیرون داد و دیگر چیزی نگفت.
جین بدون توجه به بحث پیش آمده توضیح داد: پس منو نامجون امشب ساکمون رو می بندیم. ته که مریضه هیچی شما چهار تا خونه رو یه ذره جمع و جور کنید نبینم برم و بیام خونه همین شکلی باشه ها مهمون داریم!
جیمین معترض گفت: هیونگ امروز می خواین یه ساک جمع کنیدا از زیر همه جی در میرید.
نامجون به جای پسر بزرگتر جوابش را داد: باید یه فکری هم برای کنسرت بکنیم...
- اِ جونگکوکا بسه نمی خوام دیگه!
کوک تکه پرتقال رو زمین گذاشت و گفت: ولی بیبی وقتی مریض بودی هیچی نمی خوردی، الانم کلا یه پرتقال، دوتا سیب و سه تا نارنگی خوردی چیزی نیست که! بیا اینم بخور دیگه بهت نمی دم.
تهیونگ به یونگی پناه آورد: ببینش هیونگ! اذیتم می کنه! بهش بگو تهیونگی دیگه نمی خواد حسابی سیر شده.
یونگی بلند خندید و گفت: ای خدا نمی دونی چقدر دلم برا این لحنت تنگ شده بود.
بعد جدی شد و رو به کوک ادامه داد: الان دیگه کافیه. دو تا سیب و نارنگی و پرتقال پوست بکن تیکه تیکه کن بیار تو اتاقش تا توی این چند ساعت که ما مشغولیم بخوره.
- هیونگ آخه چقدر میوه بخورم؟
یونگی دستش را روی سر تهیونگ کشید و با مهربانی جواب داد: باید دوباره انرژی قبلت رو به دست بیاری مگه نه؟
جیمین هم تایید کرد و جلوی پای پسر زانو زد و گفت: پسر کوچولوی خوشگل من! توی این چند روز ضعیف شدی، باید دوباره تحمل سکسای چندین ساعتمون رو داشته باشی نه؟
تهیونگ صورت سرخ و خجالت زده اش را در سینه یونگی مخفی کرد و گفت: هیونگ ببین اذیتم می کنه!
جونگ کوک خنده خبیصانه(خبیثانه؟) ای کرد و پرسید: مگه دروغ میگه بیبی بوی؟
یونگی نوازشش کرد و گفت: ادامه حرفاتون نگه دارید برای شب... خیلیم سر و صدا نکنید ما خواب داریم، زیاده‌روی هم نکنید مهمون داریم. اوکی؟
تهیونگ با اخم از یونگی جدا شد و اعتراض کرد: هیونگ چرا تو هم اذیتم می کنی؟
جیمین بلندش کرد و پرسید: می خوای استراحت کنی؟
- اوهوم شما ها اذیتم می کنید می خوام برم زیر پتوم پناه بگیرم.
- حتما می خوای برای شب انرژی جمع کنی؟
تهیونگ نفس پر حرصی کشید و کلمه کلمه گفت: بهتره تمومش کنید...
جیمین بدون توجه به حرفش پسر را به اتاق برد و همانطور که پتو را روی سرش می کشید گفت: چه بخوای چه نخوای امشب می خورمت بیبی....
بعد لپش را درون دهان کشید و شروع به مکیدن کرد.
تهیونگ معترض گفت: لعنتی گفتی امشب من گناه دارما...
جیمین گازی از لپش گرفت.
- ای خدا دلم می خواد تمام تنت رو به دندون بکشم.
ته باز اخم کرد و دستور داد: برو بیرون می خوام بخوابم.
جیمین با خنده از اتاق بیرون رفت و در را بست.
⁦ಡ⁠ ͜⁠ ⁠ʖ⁠ ⁠ಡ⁩⁦⊂⁠(⁠◉⁠‿⁠◉⁠)⁠つ⁩⁦ᕙ⁠(⁠☉⁠ਊ⁠☉⁠)⁠ᕗ⁩⁦ᕙ⁠(͡⁠°⁠‿⁠ ͡⁠°⁠)
- اومدن اومدن!!
جونگ کوک فریاد زد و در خونه رو باز کرد.
تهیونگ بدو بدو از اتاق بیرون اومد و گفت: کی اومد؟ یعنی مامان بابای کدوممون؟
جونگ کوک پاسخ داد: فک کنم یونگی هیونگ.
جیمین هم بهز یه ور دیگه فریاد زد: هیونگا بیاید...
یونگی همانطور که تند و تند از پله ها پایین می آمد، غر زد: نمی دونم ذوق این سه ‌تا از کجا میاد؟
هوسوک که پشت سرش می دوید و تلاش می کرد عقب نیوفتد، نفسی گرفت و گفت: خودت چرا پاتو گذاشتی رو گاز؟
- نمی دونم، نپرس، جوابی ندارم که بدم. اصلا دلم می خواد.
هوسوک به سردرگمیش خندید.
- یونگیا!
- هیونگ!
یونگی گفت و خود را در آغوش برادرش انداخت.  دستانش را دور گردنش حلقه کرد و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- نگاه کنا هیونگشو دید اصلا مارو یادش رفت.‌.. ای داد بی داد...
- اوما! آپا!
یونگی هیجان زده فریاد زد و اینبار در آغوش زن و مرد کهنسال فرو رفت.
بعد خانم مین رو به بقیه اعضا کرد و در حالی که یکی یکی به آنها اشاره می کرد، گفت: اگه اشتباه نکنم شما باید هوسوک باشی، تهیونگ، جونگکوک و جیمین.‌ درست گفتم؟
یونگی سری تکون داد و آقای مین پرسید: نامجون و سوکجین کجان؟
یونگی همانطور که به داخل خونه راهنماییشان می کرد، جواب داد: پدر مادرشون نیومدن خودشون رفتن دنبالشون.
هر سه با تایید کوتاهی روی مبل نشستن.
با بلند شدن صدای در دوباره تهکوکمین مثل کسانی که گرگ دنبالشون کرده باشد، از جا پریدند و سمت در رفتن. جیمین پشت آیفون ایستاد و گفت: مامان بابای منن... نه مامان بابای تو هم هستن... مامان بابای جونگ کوکم هستن...
یونگی از اونور فریاد زد: خب درو باز کن به جای این حرفا!
جیمین به حرفش عمل کرد و کنار در منتظر ایستاد. 
بعد از سلام و احوالپرسی همه کنار هم جمع شدند. پدر و مادرها با نگاه های منتظر به فرزندان مضطربشان نگاه می کردند.
آقای جئون پرسید: چه چیز مهمی بود که می خواستید بهمون بگید؟
خانم کیم ادامه داد: باهامون راحت باشید.
یونگی با لکنت شروع به صحبت کرد: خب... اول ازتون خواهش میکنم قول بدید واکنش بدی نشان ندید.
آقای پارک با نگرانی پرسید: اینجوری داری بیشتر می ترسونیمون پسر. لطفاً بگید.
اینبار جونگکوک شروع به حرف زدن کرد: خب شما درمورد کام اوت چیزی می دونید؟ ما... آمم... نمی دونم چطور باید بگم...
جیمین دنباله حرفش را گرفت: ما احساس کردیم که رابطه بینمون چیزی بیش از یه دوستی یا شاید برادریه...
تهیونگ در حد حالی که با اضطراب به چشمان مادرش نگاه می کرد، ادامه داد: چیزی به اسم عشق... اول می خواستیم بی اهمیت ازش رد بشیم اما این حس بیشتر و بیشتر می شد.
هوسوک با لبخند گفت: عاشق هم شدیم... من عاشق یونگی... این سه ‌تا بروجکم باهم...
سالن در سکوت فرو رفته بود. سکوتی که گوش اعضا را کر می کرد. سکوتی که انگار مانند آتش دامنشان را گرفته بود ذره ذره می سوزاند. این سکوت سنگین با صدای برادر یونگی شکسته شد: بهت تبریک میگم داداش کوچولو...
بعد از جا بلند شد و بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و با صدایی که فقط یونگی بشنود گفت: نگران نباش حتی اگه مامان و بابا مخالفت کردن من راضیشون می کنم...
با صدایی که همه بشنوند ادامه داد: ولی خیلی نامردی که زودتر از من عشق زندگیت رو پیدا کردی... حالا پسره نامرد بگو ببینم من کجا باید بخوابم؟
یونگی با خوشحالی بلند شد و جواب داد: بیا دنبالم.
با رفتن آن دو سکوت دوباره حاکم بر اتاق شد. تهیونگ بلند شد و با نگرانی سمت والدینش رفت.
- اوما... آپا... دارید منو می ترسونید... میشه یه چیزی بگید؟
مادرش بوسه ای روی دستش گذاشت و گفت: ما باید باهم حرف بزنیم عزیز دلم. همین جور الکلی که نمیشه.
- خب حرف بزنید... زود باشید دیگه من می خوام بدونم چی میشه...
کوک جرئت نگاه کردن به والدینش را نداشت. گوشه ای سرش را پایین انداخته بود و منتظر واکنش آنها بود. جیمین نگاه های کوتاهی به پدر و مادرش می انداخت. سرتاسر وجود هر دو را استرس فرا گرفته بود.
- تهیونگا... ما نمی تونیم جلوی عشق تورو بگیریم مگه نه؟
مادرش پرسید و او فورا جواب داد: اوما... من کوک و چیم رو خیلی دوست دارم ولشون نمی کنم...
پدرش لبخندی زد و گفت: پس ما هم چاره ای جز موافقت نداریم مگه نه؟
تهیونگ با خوشحالی خودش را در آغوش گرم خانواده اش انداخت.
- جئون جونگ کوک...
کوک به سرعت سرش را چرخاند و به چهره های عصبیشون نگاه کرد.
- یا یکیشون رو انتخاب می کنی یا دیگه مارو نمی بینی!!
با شنیدن این حرف دنیا روی سرش خراب شد. نفهمید چطور اما جلوی پای مرد و زن زانو زد. اشک های سمجی که سر تا سر صورتش را گرفته بود کنار زد و با صدای لرزانی گفت: نمیشه... گفتنش برای شما آسونه... آپا اگه... هق... بهت بگن بین مامان و مامان بزرگ یکی رو انتخاب کن می تونی؟ اینم مثل همونه آپا...
بغضش را قورت داد و رو به مادرش ادامه داد: اوما... من نمی تونم... دوتاییشونو می خوام... اصلا تا شبا دوتایی شون تو بغلم نباشن نمی تونم بخوابم...
با صورت خیس از اشک به هر دو نگاه کرد و گفت:آپا... اوما‌... اونا اکسیژن منن... آدم مگه بدون اکسیژن زنده می مونه؟ خواهش می کنم اونا رو ازم نگیرید...
آقای جئون بدون توجه به حرف های پسرش از جا بلند شد و گفت: ما می ریم بیرون و وقتی برگردیم باید تصمیمت رو بهمون بگی. اونوقت تصمیم می گیریم سئول بمونیم یا نه...
- آپا...
خانم و آقای جئون از خانه بیرون رفتند. جونگ کوک روی زمین نشسته بود و آهسته اشک می ریخت.
جیمین سمتش رفت و او را در آغوش کشید.
- اشکالی نداره کوکا... هیچ اشکالی نداره... با هم درستش می کنیم.
جونگ کوک سرش را روی شانه جیمین گذاشت و به تهیونگ که با نگرانی دست بر سرش می کشید، نگاه کرد.
هوسوک، یونگی و خانواده‌ش، پدر و مادر جیمین، همه با غم به تصویر روبروشون نگاه می کردن. آقای پارک از جا بلند شد و به سمت سه پسر آمد و گفت: خیالتون از طرف ما راحت باشه پسرا... الانم برید بالا استراحت کنید.
بعد رو به جونگ کوک کرد و ادامه داد: نگران نباش پسر من باهاشون صحبت می کنم.
جیمین لبخندی زد و گفت: ممنونم آپا...
تهیونگ زیر بغل پسر را گرفت و گفت: بیا بریم تو اتاق خب...
جونگ کوک خودش بلند شد و بی حرف به راه افتاد.
بعد از مدت کوتاهی آقای مین رو به هوسوک کرد و گفت: بیا باید باهات حرف بزنم...
هوسوک سوالی به یونگی نگاه کرد و وقتی بی خبری اش را دید با استرس به راه افتاد.
آقای مین گفت: می دونی... من چند سال پیش گناه بزرگی در حق یونگی کردم و همون اشتباه باعث شد تا چندین سال پاره تنمو نبینم... توی اون سال ها ما که دلتنگ و آسیب دیده بودیم هیچ، یونگی هزار تا بلا سرش اومد... اون اشتباه از طرف من بود، پدرش... مطمئنم با وجود دعوا های اون دوره مون انتظار داشت همچنین اتفاقی بیوفته... اون موقع رفت دنبال هدفش...‌ هوسوک، الان اگه اتفاقی بیوفته نابود میشه... درسته که سال ها ازش دور بودم ولی خوب میشناسمش... باید بهم قول بدی با تمام وجودش مواظبش باشی.
هوسوک لبخندی زد و گفت: حاضرم تیکه تیکه بشم اما یه خط روی تنش نیوفته... مطمئن باشید حتی اگه به قیمت جونمم تموم بشه نه تنها مواظبم آسیب جسمی بهش نرسه بلکه از نظر روحی هم تمام تلاشم رو میکنم تا کوچک ترین غمی نداشته باشه...
آقای مین دستش را گرفت و گفت: نه خوشم اومد داماد خوبی دارم...
و بعد از اتاق بیرون رفت.
⁦(⁠(⁠(⁠;⁠ꏿ⁠_⁠ꏿ⁠;⁠)⁠)⁠)    ⁩⁦(⁠^⁠_⁠^⁠メ⁠)⁩⁦(⁠´⁠-⁠﹏⁠-⁠'⁠;⁠) ⁩⁦⁦(⁠ʘ⁠言⁠ʘ⁠╬⁠)⁩
- نامجونا این اولین سفریه که تنهایی داریم می ریم...
نامجون شکلاتی از داشبورد بیرون آورد و همانطور که بازش می کرد، پرسید: خوشحالی؟
جین دنده ماشین رو عوض کرد و جواب داد: هم خوشحالم، هم هیجان زده، هم ناراحت، هم مضطرب و نگران...
نامجون شکلات را درون دهان جین گذاشت و کمی فکر کرد و گفت: بزار حدس بزنم، خوشحالی چون داریم باهم سفر می کنیم، هیجان زده ای به خاطر کار هایی که برنامه ریختیم انجام بدیم، ناراحتی چون بقبه اعضا نیستن و حس و حال متفاوتی داره و در آخر نگران و مضطربی چون قراره با پدر و مادرمون صحبت کنیم...
جین با لبخند تلخی تایید کرد و گفت: آی کیو ۱۴۸ به یه دردی می خوره پس...
نامجون پرسید: چه ربطی داره؟
- آخه جای دیگه ای که ازش استفاده نمی کنی پس اینجا به کار افتاده مگه نه؟
- یااا! من از هوشم استفاده نمی کنم؟
- آره در مواقع لازمه ازش استفاده نمی کنی! حالام دیگه بحث نکن پیاده شو رسیدیم.‌
نامجون سری به نشانه تأسف تکون داد و گفت: چیکار کنم دیگه... آخرش یه جوری دهنمو می بندی...
جین زنگ را زد و گفت: فعلا ساکت باش...
با هم وارد خانه شدند. استقبال خانواده جین گرم و صمیمی بود و این کمی از استرس دو پسر کم می کرد.
کمی که با هم صحبت کردند جین شروع کرد: آپا... اوما... لطفاً تا آخر به حرفم گوش بدید و بعد مخالفت کنید....
مادرش دستی روی شانه اش گذاشت و دل گرم کننده گفت: پسرم، از لحن و حالت صحبت کردنت و حتی اینکه تنها نیومدی خوب فهمیدم اومدن این سریت فقط برای رفع دلتنگی یا به همچنین چیزی نیست. می فهمم حرف مهمی قراره بزنی پس باهامون صحبت کن.
- ممنونم اوما... بزارید خلاصه‌ش کنم... دلیل تنها اومدنم اینه که امروز همراه دوست پسرم اومدم...
پدرش نگاه متعجبی به جین انداخت و بعد نگاه متفکرش را حواله نامجون کرد. چند دقیقه ای به سکون گذاشت. خانوم کیم نگاهی به همسرش انداخت و وقتی موافقتش را دید لبخندی زد و سمت نامجون رفت.
- ورودت رو به خانوادمون خوش آمد می گم پسرم...
⁦(⁠•⁠‿⁠•⁠)   ⁩⁦(⁠・⁠∀⁠・⁠)⁩⁦ʘ⁠‿⁠ʘ⁩⁦◉⁠‿⁠◉⁩⁦。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩
آقا و خانم جئون کنار هم حرکت کرده و درمورد اتفاقات امروز حرف می زدند. روی نیمکتی نشستند و به زوج جوون و عاشق روبرویشان زل زدند. آند دختر و پسر، جوری کنار هم می خندیدند و شاد بودند انگار که آن روز آخر روز روی زمین است.
این شور و اشتیاقشان لبخندی هم بر لب زن و مرد بر جای گذاشت. بعد از سکوتی بینشان شکراب شد. دعوایی بینشان در گرفته بود. کم کم دعوا به آخرین حد خودش رسید. دختر کیفش در سر پسر کوبید و همانطور که گریه می کرد از پارک خارج شد. پسر و جئون ها هم پشت سرش به راه افتادند. موقع رد شدن از خیابان بود که دختر جلوی چشم آن سه نفر در میلن زمین و هوا معلق شد و روی زمین افتاد. دور و اطرافش غرقه در خون بود. پسر گریه کنان سمتش رفت و تن خونی اش را در آغوش گرفت. زجه زدن تنها گوشه کوچکی از حال پسر بود. گیجی و بی چارگی را می توان در تک تک حرکاتش دید. انگار با هر اشک می گفت چرا زود تر بهش نرسیدم... چرا گذاشتم بره... چرا ابنجوری شد... این مقدار پشیمانی احساس بدی به آقای جئون می داد. حسی که انگار می گفت اگه همین اتفاق برای کوک بیوفته چی؟
با همین حس و حال گرفته و بد به خانه برگشت. آن سکوت کلافه کننده در خانه هم ادامه داشت. وقتی پسرش را ندید از یونگی پرسید: جونگکوک کجاست؟
یونگی لبخندی زد و گفت: لطفا همراهم بیاید.
یونگی همراه مرد  به راه افتاد و به سمت اتاق اون سه تا بروجک رفت. به محض رسیدن گفت: من می رم... ولی لطفا... ازتون خواهش می کنم از هم جداشون نکنید...
مرد بی حرف نگاهی به تختی که انگار کمی بزرگتر از تخت دو نفره بود انداخت. پسرش وسط و اون دوتای دیگه در حالی کوک را بغل کرده بودن، خوابیده بودند. .
گوشه تخت نشست و به چهره غرق در خواب پسرش خیره شد. چهره گریان آن پسر یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت و حالا رد خشک شده اشک های جونگکوک، اون اتفاق رو بار ها توی ذهنش تکرار می کرد.
متوجه تکان خوردن یکیشون که شد، از جا بلند برخاست تا از اتاق بیرون بیاید اما قبل از آن کسی صدایش زد: آقای جئون...
مرد برگشت و به پسری که با موهای فرفری و چشمان نیمه باز به او خیره بود، نگاه کرد.
- بخواب... من دارم می رم بیرون...
همان صدا با همان لحن دوباره صدایش زد: آقای جئون...
مرد اینبار سمت پسر آمد اما باز چیزی نگفت. پسر با مظلومیت پرسید: چرا می خواید مارو از هم جدا کنید؟
مرد بغض را به خوبی ازصدای پسر تشخیص داد.
- آقا من اونوقت... خیلی گریه می کنم... می دونم کوک اگه مجبور بشه، بینمون انتخاب نمی کنه... خودش از رابطه میاد بیرون...
مرد کنار پسر نشست و دستش را گرفت.
پسر در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: اگه یه همچین اتفاقی بیوفته انقدر گریه می کنم تا چشمام سرخ سرخ بشه... اونوقت.. هق... آقا اونوقت زشت می شَما! آرمیا دبگه دوسم ندارن...
دیگر چیزی نگفت، فقط خود را در آغوش پدر معشوقش انداخت و با صدای بلند هق هق کرد. مرد هنوز در شوک بود. صدای گریه های تهیونگ همانند سرما لرزی به تنش می انداخت و دلش را به درد می آورد. خیلی آرام سرش را نوازش کرد و گفت: بسه دیگه... انقدر گریه نکن... احساس می کنم یه پسر کوچولوی ۲ ساله تو بغلمه ها!
- نمی تونم هق... وقتی به این فکر می کنم که ممکنه... ممکنه جونگکوکی پیشم نباشه... دوباره گریم میگیره...
مرد سرش را نوازش کرد و گفت: باشه باشه... تو اینقدر گریه نکن... تا ابد پیش کوک بمون، قبوله...
تهیونگ خیلی آروم از آغوشش بیرون آمد و پرسید: واقعا می گید؟
مرد با سر تایید کرد و تهیونگ فورا لبخندی زد. بوسه ای به عنوان تشکر روی دست مرد گذاشت و دوباره سوال کرد: جیمینی هم باشه دیگه؟
- جیمین هم باشه... حالا تا نظرم عوض نشده و اون دوتام بیدار نشدن برو به ادامه خوابت برس...
تهیونگ سریع چشمی گفت و به آغوش سه نفره‌شان بازگشت.
مرد هم بلند شد و از اتاق خارج شد. احساس سبکی می کرد. حداقل مطمئن بود کسی که عامل اشک غم پسرشه خودش نیست. همین خیالش را راحت می کرد.
⁦꒰⁠⑅⁠ᵕ⁠༚⁠ᵕ⁠꒱⁠˖⁠♡⁩⁦♡⁠˖⁠꒰⁠ᵕ⁠༚⁠ᵕ⁠⑅⁠꒱⁩⁦(⁠♡⁠ω⁠♡⁠ ⁠)⁠ ⁠~⁠♪⁩⁦♡⁠(⁠Ӧ⁠v⁠Ӧ⁠。⁠)⁩
- هیونگا کی میان!
جیمین پرسید و تکه ای پیتزا از داخل ظرف برداشت.
هوسوک به سوالش پاسخ داد: یه ساعت پیش زنگ زدم گفتن تو راهیم... احتمالا چیزی تا اومدنشون نمونده باشه...
با تمام شدن حرفش زنگ خانه نیز به صدا در آمد.
- خودشونن...
یونگی گفت و از جا بلند شد تا در را باز کند. به محض باز شدن در نامجین پریدن تو خونه... جین فورا پرسید: بگید که کسی جواب منفی نگرفته!
جونگ کوک به ذوق هیونگش خندید و گفت: خدارو شکر به خیر گذشت...
جین خندید و هیجان زده گفت: فردا شب همه مهمون من!
⁦←⁠_⁠←⁩⭐⁦→⁠_⁠→⁩ ♥⁠╣⁠[⁠-⁠_⁠-⁠]⁠╠⁠♥
های 👋
بعد از مدت ها...
عیدتون هم با تاخیر مبارک😘
می خواستم اینو زود تر بزارم اما یه سری اتفاقات افتاد وقت نکردم بنویسم کاملش کنم😍
راستی یه ایده جدید به ذهنم رسیده
یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد  این پسر کوچولوی ۱۶ ساله شاد و بغلی رو تبدیل به یه مرد عصبی و سرد می کنه و بد تر از همه اینکه یکی از مقثر های اون اتفاق آلفاییه که مارکشو روی گردنش داره...
چجوره؟
بنویسم حمایت می کنید؟

دوباره نه!Where stories live. Discover now