44

328 24 7
                                    

جیمین با بی قراری خودشو تکون داد و دو انگشت‌ش رو همزمان وارد سوراخ تهیونگ کرد.
نهیونگ نگاه بغص داری به جیمین کرد و گفت: جیمینا آروم... درد دارم...
جونگکوک قبل از اینکه به جیمین اجازه حرف زدن بده، گفت: نه دیگه بیبی... اینجا اصلا وقت واسه آروم بودن نداریم، بعدشم تو باید یاد بگیری در مواقع درست و حسابی تری از اون چشمای پاپی تورت جلوی ددی استفاده کنی!
- ولی ددی... آههه...
با سرعت گرفتن انگشتای جیمین داخلش دیگه نتونست حرفش رو ادامه بدید و ناله‌ی بلندی سر داد.
- کافیه دیگه! برو توش!
جیمین با اعتراض گفت: جونگکوک هنوز درس آماده نشده! اذیت میشه!
- کاری که گفتم و انجام بده!
- ولی کوک...
- کاری که گفتم انجام بده.
جیمین که حالا چاره ای نداشت تهیونگ را به آرامی روی صندلی عقب دراز کرد و با انداختن یک پایش کف ماشین اون هارو از هم فاصله داد و دیک خودش رو روی سوراخ تهیونگ تنظیم کرد و یک دفعه واردش شد. صدای ناله پر درد تهیونگ با صدای ناله لذت بخش جیمین مخلوط شد.
- ن...نمی...تونم....بکشش بیرون... هق... درد داره... هق...
جیمین بی حرکت مانده بود تا شاید کمی از درد تهیونگ کم شود.
- حرکت کن!
جونگکوک با فریاد گفت.
جیمین هم با عصبانیت جوابش را داد: بزا عادت کنه...
- گفتم حرکت کن!
جیمین هم در حالی که تهیونگ را نوازش می کرد فریاد زد: آخه چت شده تو؟ نمی بینی حالش خوب نیست؟
- باشه اگه تو این کارو نمی کنی خودم انجامش می دم!
به زور جیمین را از تهیونگ‌ جدا کرد و دیک خودش را که  انداره نسبتا بزرگتری نسبت به مال جیمین داشت را جایگزین کرد.
تهیونگ توان نفس کشیدن هم نداشت. کشیده شدن دیواره های مقعدش که هیچی احساس می کرد کل بدنش کشیده می شد.‌
- ج...ج...جو...نگ...کوک...
ضربات محکپش را حواله ناکجا آباد می کرد. همراه با تهیونگ، جیمین هم شروع به گریع کردن کرد و گفت: بسه...هق...‌ جونگکوک تمومش کن! داری بهش آسیب می زنی... آخه تو چته؟ ولش کن... هق... کووووک!
جیمین دیگر نتوانست تحمل کند در ماشین رو باز کرد و هر جور که می تونست جونگکوک را از ماشین بیرون انداخت. به سمت تهیونگ رفت و بعد از اینکه بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت، با مهربانی گفت: حالت خوبه؟
تهیونگ همینطور که مظلومانه هق هق می کرد، گفت: جونگکوک... هق... چش شده بود؟
- نمی دونم ته ته...
جونگکوک با بی حوصلگی سوار ماشین شد و گفت: درو ببند می خوام راه بیوفتم...
جیمین درو بست. سر تهیونگ را روی رون پایش گذاشت و همانطور که نوازشش می کرد با ملافه بدنش رو پوشاند.
تهیونگ بدون مکث گریه می کرد. صدای هق هق هاش بلند شده بود.
- خفه شو! داری میری رو مخم!
با این حرف جونگکوک تهیونگ دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بیش از این او را عصبی نکند.
صدای تلفن جیمین بلمند شد. با دیدن اسم جین هیونگ به سرعت جواب داد.
- الو هیونگ...
- الو و مرض... الو و کوفت... الو و زهرمار... نمی گی ما جون با لب می شیم دیر می کنید؟
- ببخشید هیونگ...
- مرض حالا کجایید؟
جیمین نگاهی به چشمان سرخ جونگکوک درون آینه انداخت و گفت: تو راهیم هیونگ... تا یه ذره وقت دیگه می رسیم...
- خوبه دیر نکنید ها!
- باشه هیونگ‌ فعلا...
‌- فعلا..‌
بعد از قطع کردن تلفن نگاهی به جونگکوک که کلا ۲۰ تا می رفت انداخت و گفت: میشه یه ذره سریعتر بری؟ هیونگ نگران شده!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت: پس می خوای سریع برم؟ هرچی تو بخوای!
جونگکوک پاشو روی گاز گذاشت و با تمام سرعتی که ماشین می توانست حرکت کرد.
جیمین ترسیده چشمانش را بست. می دانست که تذکر دادن تنها باعث بدتر شدن همه چیز می شود پس فقط سکوت کرد و بدن تهیونگ رو بیشتر به خودش فشرد.
احساس بدی داشت. قلبش درد می کرد و هر بار محکم تر توی سینه اش می کوبید. اخه چه اتفاق فاکی افتاده بود؟ چرا جونگکوک اینجوری می کرد؟ این جونگکوک نبود که اونا می شماختن. این همون کسی نبود که حاضر بود گوشت تن خودش بسوزه ولی کسی دست به جیمین و تهیونگ نزنه. انگار روح از تنش جدا شده بود و یک شیطان جایش را گرفته بود.
با آرام شدن سرعت ماشین، چشمانش را باز کرد و نگاهی به صورت گیج جونگکوک انداخت. جونگکوک با لکنت گفت: م...من... جیمین...چ...چرا اینقدر...تند می رفتم؟
- جونگکوک...
- هیونگ چرا تهیونگ عقب خوابیده؟ من... من نمی فهمم! انگار یه تتیکه از خاطراتمو دزدیدن!
جیمین کمی فکر کرد و گفت: جونگکوک موقعی که تازه راه افتاده بودیم... تهیونگ دستشویی داشت یه جا وایسادیم و تو پیاده شدی... جیزی خریدی؟
- آده بعد از اینکه بهت پیام دادم چیزی نمی خوای و تو گفتی نه یه شیر موز خریدم و قبل از اومدن تهیونگ خوردم...
جیمین کلافه سرش را به پشت صندلی کوبید و 'لعنتی' زمزمه کرد.
جونگکوک گفت: چی شده چیم؟ من نمی فهمم...
- جئون فاکینگ جونگکوک! چرا باید از یه همچین جایی خرید کنی خب لعنتی!
جونگکوک ماشین رو کنار زد و گفت: هیونگ یعنی داری میگی...
- آره لعنتی! احتمالا توی شیر موزت موادی چیزی بوده!!
جونگکوک با شرمندگی سرش را پایین انداخت و از چشم و تو چشم شدن با جونگکوک خود داری کرد و همین حرکت باعث شد نگاهش به جسم بی رنگ و روی تهیونگ بیوفتد.
اشک در چشمانش جمع شد.
- نگو که من ب...بلایی سر تهیونگ آوردم...
- اره کار خود لعنتیت بود...
هق هقی کرد و ادامه داد: هرچی می گفتم نکن ادامه می‌ دادی! آخه... هق... آخه تقصیر تو هم نیست... تو هم... هق... تو حال خودت نبودی!
جونگکوک لبخند تلخی زد و اشک های روی صورت جیمین را پاک کرد. بعد با صدایی گرفته گفت: نه هیونگ این هیچ چیزی رو جبران نمی کنه... من پاره ای از تنمو زجر دادم...هق...
- الان وقت این حرف ها نیست. زود تر راه بیوفت. حس می کنم تب داره.
جونگکوک بغضش را قورت داد و ماشین را به حرکت در آورد.
________^___^________________=__=
های👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
اول اینکه ببخشید دیروز نزاشتم🥺
دوم اینکه ببخشید شوک بدی بود🙄
و بای بای

دوباره نه!Where stories live. Discover now