38

330 32 4
                                    

یونگی:
تاپ... تاپ... تاپ...
صدای قلبم رو در گوشم می شنیدم. انگار می خواست به من یادآوری کند هنوز زنده‌ام. هنوز می خواست ثابت کنه باید تلاش کنم. هنوز باید درد بکشم و زندگی کنم. نه فقط برای خودم، بلکه برا آرمی ها... پدر، مادر و برادم... اعضا خانواده دومم یعنی اعضا...
همین تاپ تاپ های ساده بهم نشون می داد هنوز وقت برای محبت کردن و محبت دیدن هست. هنوز می تونم کنار عزیزترین کسانم باشم. فقط کافیه خودم بخوام و برای به دست آوردنش هر کار می تونم انجام بدم.
سرم را بالا آوردم و مستقیم به چشمان تایک خیره شدم.
- یااا چرا اینجوری نگام می کنی پیشی کوچولو؟
تایک جلو اومد و دستشو روی صورتم گذاشت. با نگاه غضبناکی بهش انداختم و دستش را پس زدم.
- چی شده پسر...
دستم را گرفت و ادامه داد: بیا بغلم... من از اینجا می برمت بیرون.
یه قدم عقب رفتم و فریاد زدم: فقط گمشو اونور! با هر لمست‌... احساس نجسی می کنم.
بعد از جمله آخر سرم رو پایین انداختم. انگار هر کار که می کردم، بازم ترسویی بیش نبودم.
دستمو محکم تر توی دستش فشرد و گفت: چیشده شاخ و دم در آوردی؟
آره... شاخ و دم در آوردم... یه ذره هم که شده جرئت پیدا کردم. وقتی که دیدم چجور بقیه اعضا هوامو دارن... تازه فهمیدم چقدر داشتم به خودم و بقیه ظلم می کردم. با گریه هام... با اشک ریختنام و خیلی چیزای دیگه...
هوسوک لگدی به شکم تایک زد. تایک ناله بلندی کرد و در حالی که شکمش رو گرفته بود چند قدم عقب رفت و همین موضوع باعث شد بالاخره دستم را رها کند.
نفس راحتی کشیدم. اون تن و بدن لعنتیش دیگه بهم نمی خورد. شاید اگه امروز جون سالم که نه... باسن سالم از اینجا بیرون می رفتم همه چیز درست می شد.‌
هوسوک بدن قفل شدم رو روی صندلی نشاند و گفت: همین جا بمون باشه؟
نباید می ذاشتم بره! آخرین باری که حرفی شبیه به این بهم گفت، بعدش روی صندلی در حال درد کشیدن دیدمش.
دستشو گرفتم و صداش زدم.‌
- سوک...
لبخندی زد و بوسه روی پیشانی ام گذاشت.
- نگران نباش! هیچ اتفاقی نمی افته...
بازم حرف تکراری... دیگه از شنیدنش خسته شدم‌...
- اگه بلایی سرت بیاد... خودم می کشمت.
دوباره لبخندی زد و ازم دور شد.
تایک وسط بود و نامجون، حونگکوک، هوسوک و جیمین، دور تا دورش رو گرفته بودن. از اون طرف چهار تا بادیگارد هم دور آنها را گرفته بودند.
جین هیونگ و تهیونگ بغل من ایستاده بودند انگار می خواستند، مواظب من باشند.
چجور می تونستم یک جا وایسم و هیچ کاری نکنم؟ من کمتر از بقیه آسیب جسمی دیده بودم اما اونا داشتن ازم محافظت می کردن. چرا نمی تونستم کاری کنم؟

هوسوک:
شرایط خیلی بدیه. هر چهار تامون می دونیم از پس ۵،۶ تا مرد گنده اسلحه به دست، اونم وقتی دست و پامون شکسته، بر نمی یایم.
تایک دوباره اون صدای زشتشو بلند کرد.
- الان مثلا دارین چیکار می کنین؟ می دونم که می دونید اینجوری از پس ما بر نمی یاین، پس می خواید چیکار کنید؟
واقعا نمی دونستم. انگار فقط می خواستم کمی زمان بخرم تا مثل همیشه مین هو بیاد و نجاتمون بده اما اینبار مین هویی وجود نداشت. از آخرین باری که که نجاتمون داد هنوز روی تخت بیمارستان افتاده بود. حتی اگه نمی دونستم الان می خوای چیکار کنیم، از یه چیز مطمئین بودم. باید تا می تونیم تایک رو از یونگی دور نگه داریم. آسیب های روحی ای که اون عوضی که به یونگی زده... خیلی بیشتر از چیزیه که فکرشو بکنه. حتی موقعی که به سمتش می یومد، می تونستم تیک های عصبی مختلفی رو توی بدن یونگیم ببینم.
بالاخره نامجون به حرف اومد.
‌- بیا یه معامله کنیم...
معامله؟ چه معامله ای؟ هیونگ چه نقشه ای داره؟
- چی داری که بخوای بدی؟ جونتون توی دست م...
نامجون در حرفش پرید و گفت: می دونم ولی فکر نمی کنم دوست داشته باشی خون ما رو بریزی و میلیون ها آدم تشنه خونت بشن؟ اگه اونا رو هم در نظر نگیریم، به نظرت اگه همه مارو بکشی... یونگی عاشقت میشه؟
تایک نفسش را کلافه فوت کرد و گفت: بیا درست حرف بزنیم، جدا از بقیه.
تایک سه کلمه آخرش رو با غلظت خاصی گفت و نامجون را به سمت گوشه اتاق راهنمایی کرد.
منم سمت یونگی رفتم و جلوی پاهاش زانو زدم و  گفتم: حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبم سوک.
شاید فقط بتونم یه نفس راحت بکشم‌. بهش نگاه کردم. سرش رو به شونه حین هیونگ تکیه داده و بود و با چشمان بسته سعی در آروم کردن خودش داشت. دست لرزونش را توی دستم گرفتم.
- قوربونت برم... انقدر نگران نباش. نامجون هیونگ درستش می کنه.
- می دونم هوسوک می دونم.
- پس مشکل چیه؟
- من شاید نگران نباشم ولی... ولی می ترسم... نه فقط از اون تجاوز های لعنتی... از همه چی می ترسم... از... هق.... از دست دادن تو... بقیه اعضا... از دست دادن آرمی ها... از دست دادن پاکیم... البته که... هق... اونو از دست‌‌...ممم...
لبم را روی لبش گذاشتم و با این کار ساکتش کردم. یونی هیونگ من پاک بود. زیبا بود‌. سفید بود. مظلوم بوو. ساکت بود. متین بود... و خیلی چیزای دیگه که الان نمی تونم بگم.
لب های صورتیش رو چند بار گاز گرفتم و ازش جدا شدم. اشکاشو پا کردم. از پشت سرم به وضوح صدای هین بلند خبرنگار هارو شنیدم اما حتی کوچکترین توجه‌ی بهش نکرد. حرف دو تا آدمو کسی باور نمی کنه اونم وقتی مدرکی نباشه.
حالا باید یونگی رو آروم کنم.
- یونگی... دیگه هیچ وقت نگو پاک نیستی.‌‌.. دیگه این حرف رو نزن. تو زیبا ترین و پاک ترین موجود روی زمینی. اهمیتی نداره بقیه چی می گن و چیکار می کنن.‌.. هیچ اهمیتی نداره...

_____________________________________
ببخشید که سه شنبه نتونستم بزارم😔
ببخشید که امروز نتونستم یه جاش با بیشتر گذاشتن جبران بکنم🥺
واقعا هیچی به ذهنم نمی اومد از صبح تا حالا توشم تا اینو نوشتم🙄
خب به نظرتون نامجون چه نقشه ای داره🤔 لطفا نظر هاتون رو بگین تا شاید‌ با ترکیب کردنش همراه چیزی که توی ذهنمه منطقی تر و بهتر در بیاد😘
بای بای👋🏻👋🏻👋🏻

دوباره نه!Where stories live. Discover now