61

259 20 7
                                    

روی تخت دراز کشیده بود و به سقف سفید بالای سرش خیره بود. ذهنش حسابی درگیر بود اما نمی دانست به چی...
در اتاق باز شد و هوسوک با نگرانی وارد شد. با قدم های آهسته به تخت نزدیک شد و کنار یونگی نشست. دستش را نوازش وار روی سرش کشید و با نگرانی پرسید: حالت خوبه بیبی؟
یونگی روی تخت نشست و سرش را به شانه هوسوک تکیه داد. هوسوک لبخندی زد و در حالی که سرش را بوسه باران می کرد گفت: چی شده یونگ؟
یونگی جواب داد: سوک... خواهش می کنم هیچی نگو و فقط بغلم کن....
- دارم خواب می بینم مگه نه؟ اگوست دی از بغل فراری الان ازم درخواست بعل می کنه؟
یونگی خندید و سرش را به روی سینه هوسوک فشار داد و دو دستش را دور کمر باریکش پیچید.
هوسوک هم بدون هیچ حرفی او را در آغوش گرفته و بوسه های شلخته ای روی سر و شونه هایش می گذاشت.
پس از مدتی یونگی دو لبش را از هم دور کرد و مضطرب گفت: سوک اگه تو بفهمی کسی عاشق من شده چه واکنشی نشون می دی؟
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: خب اون عاشق تو شده تو که عاشق اون نشدی...
یونگی نفسش را کلافه فوت کرد و گفت: ولی آخه اون انقدر مظلوم تو مستی بهم اعتراف کرد که...
مکثی کرد و با بیچارگی ادامه داد: هوسوک من نمی خوام تو به عشقم شک کنی ولی خودت می گفتی من اونقدر قلب مهربونی دارم خوب دلم نمی خواد اون کسی که همیشه به عنوان یه برادر بززگتر بهش نگاه می کردم به خاطر من ناراحت باشه...
- یونگا... من از احساست نسبت به خودم مطمئنم... حال الانتم درک می کنم بیبی... فقط بهم بگو می خوای چیکار کنی بیبی، من پشتتم.
یونگی لبخندی زد و گفت: سوکا... من نمی دونم باید چیکار کنم...
- ایراد نداره پسر... هیچ مشکلی نیست... خودتو عذاب نده...
صدا زنگ خانه به صدا در آمد. خیلی زود صدای حرف زدن و احوال پرسی هم به گوش رسید. یونگی از جا بلند شد و گفت: بیا بریم سوک...
بدون حرف دنبالش راه افتاد.
- خوش اومدی مین هو...
یونگی گفت و به سمت پسر رفتو
دور هم نشسته بودند که مین هو گفت: یونگیا... اومدم معذرت خواهی کنم.... همیشه وقتی مست می شم نمی فهمم چیکار می کنم و حتی الانم نمی دونم چیکار کردم ولی هر اتفاقی افتاده خواهش می کنم فراموشش کن...
یونگی در جوابش لبخندی زد و گفت: کاری نکردی که بخوای به خاطرش معذرت خواهی کنی...
مین هو با سر انکار کرد و خجالت زده گفت: وقتی مست می کنم کمه کمه کاری که انجام می دم لیس زدن در دستشوییه! قبلا انجام دادم که می گم...
جو سردی بینشون بود و انگار قصد شکسته شدن نداشت.
با به صدا در آمدن تلفن مین هو سکوت به پایان رسید و صدای حرف زدنش بلند شد.
- بله؟

- چشم...

- خودمو می رسونم....

- فعلا...
تماس با همین چهار جمله تمام شد. مین هو کاغذی از جیبش بیرون آورد و و رو به یونگی کرد و گفت: اینو یه نفر داد تا بهت بدم.... فقط تاکید کرد تنهایی بخونی...
یونگی با کنج کاوی به برگه در دستش نگاه کرد و گفت: چی هست؟ برای چیه؟
مین هو شانه ای بالا انداخت و پاسخ داد: من چیزی نمی دونم... فکر کنم طرفدارت بود...
چرخید و ادامه داد: من دیگه باید برم....
یکی یکی از همه خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت.
یونگی نگاهی به برگه در دستش کرد و همان طور که تایش را باز می کرد به سمت اتاقش رفت.
روی تخت نشست و شروع به خواندن نامه کرد.
'آممم... واقعا نمی دونم با چی شروع کنم... بزار با گفتن حقیقت این نامه‌ی احتمالا طولانی رو آغاز کنم.
منم مین هو... این نامه مال هیچ طرفداری نیست یا هر چیزی شبیه‌ش نیست، این نامه از طرف بادیگاردته... خیلی حرفا هست که دلم می خواد بهت بزنم و خوب می دونم اصلی ترین موضوع رو موقع ای که مست بودم بهت گفتم... معمولا وقتی مست می کنم بعدش چیزی به خاطر نمی یارم ولی به خوبی یادمه قبل از اینکه روی شونه‌ت بخوابم اون کلمه لعنتی رو به زبون اوردم. آره... عاشقتم... خیلی خیلی زیاد... حاضرم جونم رو برات بدم و فکر کنم این بار ها و بار ها بهت ثابت شده اصلا دوست ندارم فکر کنی دارم سرت منت می ذارم... اصلا فراموش کن داشتم چی می گفتم....
یونگیا... بزار برم سر اصل مطلب... این نامه رو برات ننوشتم تا در مورد احساسم بهت صحبت کنم. اونارو خیلی وقته دور انداختم اون روز هم مست کرده بودم تا برای چند لحظه هم که شده بهت فکر نکنم اما انگار دیرنت باعث شد تبدیل به یه مستی بشم که مرتب اسم تو رو صدا می زنه... نونام می گفت تو خواب و بیداری همش اسمتو صدا می زدم و می گفتم لطفا از پیشم نرو.... تنهام‌ نزار.... آهههه سرتو درد نیارم دیگه قرار بود برم سر اصل مطلب...
احتمالا از این به بعد دیگه قرار نیست روی نحسمو ببینی! یه جا رفتم و تست بازیگری دادم و خوشبختانه قبولم کردم تا توی یه فیلم بازی کنم... کارگردان می گفت بیشتر به خاطر بدن عضله ای و قد بلندن انتخابم کرده... بالاخره هر چی که هست از زیر بار کمپانی هایب در اومدم و از الان رسما استعفا می دم. حق ندارس قصه نخوریا! بادیگاردتو از دست دادی باید ناراحت باشی!
خب از اونجایی که دارم چرت و مرا می گم بزار تمومش کنم... امیدوارم دیگه همو نبینیم چون نمی تونم اون لباتو توی دهنم نکشم و کبودشون نکنم... مزشون هنوز زیر زبونم مونده!
خداحافظ برای همیشه... دوست داشتم(دارم خودمو گول می زنم)'
__________________________
هلو اوری وان👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
متاسفانه تاچ گوشیم مشکل پیدا کرده و از سه شنبه تا حالا به زور اینو نوشتم😔ببخشید که منتظر موندید♥️

دوباره نه!Where stories live. Discover now