45

344 26 6
                                    

یونگی:
دستمال خشک شده رو از روی پیشونی داغ تهیونگ  برداشتم و دوباره توی کاسه آب فرو بردم. نگاهی به لپ های سرخ شدش انداختم. بدن تهیونگ یه ذره عفونت کرده بود و همبن باعث شده بود تب کنه.  هرچقدر درمورد چیزای پزشکی اطلاعات نداشتم این موضوع رو خوب می فهمیدم.
دستمال خیس را روی پیشانی تهیونگ گذاشتم و رو به جونگکوک که بدون هیچ حرفی کنار دیوار ایستاده بود، گفتم: اونجا وایسادن چیزی رو درست نمی کنه...
بیشتر سرش را پایین انداخت و گفت: هیونگ... میشه من... مواظبش باشم؟
- پرسیدن داره؟
- هیونگ...
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: اون دیوار لعنتی رو ول کن. بیا کنار تخت!
جونگکوک بدو بدو به سمت تخت آمد و کنارم نشست.
دستمال دیگه ای به دستش دادم و گفتم: باید اشتباهت رو جبران کنی..‌. مگه نه؟
جونگکوک به سرعت سر تکون داد و با کشیدن دستمال خیس به گلوی ته ته کارش را شروع کرد.
اول که ماجرا رو فهمیدم خیلی خیلی عصبی شده بودم. تهیونگ رو که تو بغل جونگکوک بود از دستای لرزونش بیرون کشیدم و بدون توجه به حال جیمین و جونگکوک، تهیونگ رو به اتاقی که برای خودم و هوسوک انتخاب کرده بودم، بردم. تا یه مدت اجازه ندادم حتی کسی نزدیکش بشه. نمی دونم چرا اما احیاس می کروم باید همینجا نگه‌ش دارم و ازش محافظت می کردم‌.
بار ها و بار ها این اتفاق برای من افتاده بود اما هیچوقت از سمت کسی که عاشقش بودم ضربه ندیده بودم. می تونستم بفهمم ته ته کوچولوم چقدر ناراحت و غمگینه.
بعد حدود دو ساعت، هوسوک اومد و با حرفاش راضیم کرد اجازه بدم جونگکوک برای تموم شدن عذاب وجدانشم که شده بیاد اینجا و از پسر کوچولوم نگه داری کنه. با آه کلافه ای از جا بلند شدم و به جونگکوک گفتم: من می رم یه ذره بخوابم... چشم ازش بر نمی داری! اگه بخوابی هم تیکه بزرگت دیکته!
- چشم هیونگ!
سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم.
هنوز به طبقه پایین نرسیده بودم که با صدای شکستن چیزی هول برم داشت. با سرعت به سمت منبع صدا رفتم و به آشبز خونه رسیدم.
- ج... جیمین!
جیمین که تا الان با دستای خونیش سعی در جمع کردن خورده لیوان ها داشت بهم نگاه کرد و دستپاچه گفت: هیونگ... این...اینجا اومدی چرا؟ برو بخواب! نه... وایسا... تهیونگم... حالش خوبه؟
با لبخند به سمتش رفتم و دستای خونی و زخمیش رو توی دستم گرفتم. به سمت مبل هدایتش کردم و گفتم: چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی آخه؟
دستمالی برداشتم و مشغول پاک کردن خون های روی دستش شدم. دو تا خراش نسبتا بزرگ روی دستاش بود. بعد از اینکه دستش به خوبی تمیز شد با باند بستم و کنارش نشستم.
- هیونگ؟
- بله...
- میشه حرف بزنیم؟
لبخندی به چهره نگرانش زدم و گفتم: معلومه... من اینجا نشستم برا چی؟ می تونی راحت دلتو خالی کنی!
بی معطلی خودشو توی بغلم پرت کرد و گفت: هیونگ... احساس می کنم روحم که سه قسمت شده بود حالا دوتا از تیکه هاشو گم کرده... هق... تهیونگم درد می کشه... از ظهر تا حالا فقط موهای جونگکوک و دیدم... هق... همش سرش جلوم پایین بوده.... می دونم چون شرمندس بهم نگاه نمی کنه ولی هیونگی این کارش بیشتر اذیتم می کنه... می خوام ببینمش... مثل... هق... مثل قبل سه تایی تو بغل هم غرق بشیم... هیونگ فقط از ظهر تا حالا حالمون خوب نیست ولی... هق... ولی حس می کنم ۱۰ ساله احساس شادی نکردم. ۱۰ ساله توی غم غرق شدم. هیونگ شادی من با اون دوتا معنا پیدا می کنه وقتی پیششون نیستم یا ناراحت و غمگین می بینمشون... درد داره... هیونگ قلبم درد می کنه... تیکه هاشو ازش جدا کردن... قلبی که تیکه تیکه‌س که نمی تونه درست کار کنه.
دیگه نزاشتم ادامه بده و با مهربونی اشکاشو پاک کردم.
- هیونگ میشه همینطور تو بغلت بخوابم؟
بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم: نه چون جای تو توی بغل من نیست.
براید بلندش کردم و تا خواست اعتراض بکنه گفتم: حرف نمی زنیا! تا طبقه بالا دارم بهت سواری مجانی میدم. تو هم بدون هیچ حرفی ازش لذت می بری!
لبخندی که زد برام از هر چیزی ارزشمند تر بود.
روی تخت کنار تهیونگ خوابوندمش و بدون توجه به قیافه متعجب جونگکوک از اتاق بیرون رفتم. به نظرم این موضوع باید پیش خودشون حل می شد و دخالت هیچ کدوم از ما درست نبود.
به سمت آشپز خونه رفتم و تیکه های شیشه روی زمین را جمع کردم.
بالاخره می تونم برگردم پیش هوسوکه خودم.
با لبخند به سمت جسم خوابیده روی تختش رفتم و از پشت بغلش کردم.
چشامو بستم و فقط سعی کردم بخوابم.
_________________________________
های👋🏻👋🏻👋🏻
من خودم احساس پدرانه ای که یونگی نسبت به تهیونگ داره یا اینکه تهیونگ خودشو برای یونگی لوس می کنه رو خیلی دوست دارم ولی حس می کنم غیر منطقی شده. خوبه یا بد🤔

دوباره نه!Where stories live. Discover now