زمان حال :کل منظره سئول از پنجره آپارتمانم قابل دیدن بود ، با حواس پرتی مشغول تماشای بیرون بودم .
قهوه توی دستم خیلی وقت بود که سرد شده بود و حتی جرعه ای هم ازش نوشیده نشده بود.روزها بود که فقط به اندازه ای که بتونم زنده بمونم غذا میخوردم .
خواب هام به وسیله کابوس هایی که میدیدم به حداقل رسیده بود. قبل از طلوع آفتاب بلند میشدم و ساعت ها بی حرکت جلوی پنجره مینشستم.
تا به حال هیچوقت انقدر شوکه نشده بودم ، حتی زمانی که ایچئون رو ترک کردم هم ادامه دادن انقدر سخت به نظر نمیرسید .
بالاخره آه عمیقی کشیدم و از روی مبل خاکستری رنگ رو به روی پنجره بلند شدم ، به سمت روشویی رفتم و تموم قهوه توی لیوان رو توی سینک خالی کردم .
معدم داشت به هم میپیچید .
دستهام و روی لبه روشویی قرار دادم ، سرمو خم کردم و تند تند نفس عمیق کشیدم .
ای کاش انقدر تنها نبودم .
داشتم به کسی فکر میکردم که حاضر باشه ازم مراقبت بکنه ، اما انقدر آدم های دور و برم رو از خودم رونده بودم که حالا همه از نزدیک شدن به من میترسیدن .
آلفاهایی که هیتم رو باهاشون میگذروندم بعد از گذشت چند روز حتی دوست نداشتم دو باره ملاقات کنم.
امگاهای زیبایی که توی محل کارم ملاقات کردم ، بتاهایی که در گوشه گوشه زندگیام بهم کمک کردن همه اینها الان کجا بودن؟
چرا همه رو انقدر از خودم دور کرده بودم؟
چرا وقتی تنها آلفای زندگیم بهم گفت در موردم جددیه تمام کاری که کردم فرار کردن بود؟
من منتظر کی بودم؟
از فرط خشم دوست داشتم مشتم رو به میز گرانیتی رو به روم بکوبم.
تسلیم شده روی زمین زانو زدم .با گذشت زمان کم کم داشتم به خاک می افتادم.
چیز هایی که در طول این یک هفته توی دلم انباشته شده بود حالا داشت خودشو نشون می داد.
YOU ARE READING
Where you left me (yoonmin)
Fanfiction-فراموشم نکن . قسمتی از داستان : تمام عمرم رو به دنبال مزخرفاتی دویدم که فکر می کردم خوشحالم میکنه در حالی که نمی دونستم شادی واقعی همیشه کنارم بوده . این موضوع رو امروز فهمیدم ، درست وقتی که به صورت غیر منتظره ای یونگی رو کنار امگایی به غیر از خود...