ده سال قبل:
تقریبا یک هفته بود که دوازده ساعت بی وقفه کار می کردم ، تمام مفاصلم دردناک شده بود .
انگشتهام مملو از خراش و کبودی شده بود و چاره ای به جز پوشوندنشون با چسب زخم نداشتم .
یک دنیا کار برای انجام دادن وجود داشت و علاوه بر اون در حالی که همه توی تاکستان مشغول کار کردن بودن من باید به خونه برمیگشتم و غذای کافی برای دوازده نفر رو حاضر میکردم .
و همچنین باید این آشفته بازار رو جمع و جور می کردم .
برای چند لحظه روی کوسن قرمز رنگ توی سالن نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم تا نفسی تازه کنم .
اگر می تونستم بخوابم احتمالا توانایی این رو داشتم مه یه روز متوالی بی وقفه این کار رو انجام بدم .
_تخم مرغ ها رسیدن
به محض شنیدن صدای شاد و سرزنده جونگکوک چشم هام و باز کردم .
حتی نمی دونم کی خوابم برد .
سرم و از روی کوسن ها برداشتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .متوجه شدم که نزدیکی های ظهره .
_اوه ، خواب موندی بچه کوچولو؟
_من از تو بزرگترم
با صدای بلندی گفتم .
_اما اون کسی که همه جا خوابش می بره تویی ، درست مثل نوزاد های کوچولو
_دهنت و ببند جونگکوک
و با لحن شاکی ای ادامه دادم :
_همه جای بدنم درد میکنه ، دیگه طاقت سر و کله زدن با تو رو ندارم .
مهم نیست که چه قدر خسته باشه ، من همیشه انرژی کافی برای دعوا کردن با پسر خالم رو دارم.
جونگکوک در حالی که تخم مرغ های توی سبد رو داخل محفظه های یخچال جا میداد گفت:
_جدا از شوخی ، اگه میخوای برو یکم استراحت کن ،من غذا رو ردیف می کنم .
به ساعت ظریف و زیبای روی مچ دستش نگاه کرد ، کی می دونست اینبار کدوم آلفا اون رو بهش هدیه داده .
ESTÁS LEYENDO
Where you left me (yoonmin)
Fanfic-فراموشم نکن . قسمتی از داستان : تمام عمرم رو به دنبال مزخرفاتی دویدم که فکر می کردم خوشحالم میکنه در حالی که نمی دونستم شادی واقعی همیشه کنارم بوده . این موضوع رو امروز فهمیدم ، درست وقتی که به صورت غیر منتظره ای یونگی رو کنار امگایی به غیر از خود...