"هیچکس بی تو بودنم رو لمس نکرد ،هیچکس کمبودهامو درک نکرد...حتی خودم"
زمان حال:
امروز خیلی زود به وسیله یک کابوس بد از خواب پریدم و بیدار شدم .
تیشرت نازکی که به تن داشتم از عرق کاملا خیس شده بود و به پشتم چسبیده بود.
به محض عادت کردن چشم هام به تاریکی از روی تخت بلند شدم و به طرف پنجره رفتم تا با باز کردنش تا آخرین حد ممکن نفسی تازه کنم .
حتی هنوز گرگ و میش هم شروع نشده بود .معدهام با درد عجیب و غریبی به هم میپیچد .
بی اختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم و زیر لب غر غر کردم .
احساس میکردم که کتک خوردم.
در آن واحد حس می کردم گرگم هم درست مثل بدنم بی قراری می کنه .
قدم هام رو به سمت در حمام هدایت کردم .
دلیل پریشانی درونم رو نمیفهمیدم علاوه بر این گرگم حتی ذره ای تلاش نمیکرد که با من ارتباطی برقرار کنه.
آخرین باری که اون رو انقدر غمگین و بی قرار حس کردم مربوط به سال ها پیش بود .
شیر آب رو باز کردم و چندین مرتبه صورتم با آب سرد شستم .
و بعد از حس نکردن چیزی با بیچارگی برای خلاص شدن از شر گرمایی که توی وجودم شعله ور به زیر دوش آب پناه بردم .
به نظر می رسید ابن عذاب هیچوقت قرار نیست به اتمام برسه .
با برخورد قطره های آب به پوستم بدنم شروع به لرزیدن کرد .
هر لحظه ممکن بود که محتویات معدهام رو بالا بیارم .بعد از در آوردن لباسم حوله ام رو دور کمرم بستم و به سختی خودم رو به کمد ها رسوندم.
تحمل کردن واقعا سخت شده بود و هر لحظه ممکن بود که اسید معدهام رو به سمت بیرون پس بزنم .
چند روزی بود که نتونسته بودم درست و حسابی غذا بخورم .
جونگکوکی با صدای من بیدار شده بود و از اتاق بغلی به سرعت خودش رو به اینجا رسونده بود من رو در حالی که روی زمین حمام افتاده بودم پیدا کرد .
YOU ARE READING
Where you left me (yoonmin)
Fanfiction-فراموشم نکن . قسمتی از داستان : تمام عمرم رو به دنبال مزخرفاتی دویدم که فکر می کردم خوشحالم میکنه در حالی که نمی دونستم شادی واقعی همیشه کنارم بوده . این موضوع رو امروز فهمیدم ، درست وقتی که به صورت غیر منتظره ای یونگی رو کنار امگایی به غیر از خود...