"ما متعلق به هم بودیم ، اما انقدر از هم دور شدیم که حال به دیگران تعلق داریم "
-call me by your name
به محض اینکه وارد خونه سنگی شدم در رو پشت سرم بستم.
بدنم داشت می لرزید و زانوهام توانایی حمل کردن سنگینی بدنم رو نداشت .
روی زمین افتادم و اشک هام روی گونه هام جاری شد.اونا سنگسارمون می کنند .
خونه نشین میشم .
زندگیم رو به نابودی می کشن .
جلوی چشم همه حتی جونگکوک سکه یه پول میشم .
در حالت عادی برام مهم نیست که دیگران چه فکری راجع به من می کنند اما با توجه به اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم و موقعیتی که درش قرار گرفتم هر لحظه احساس خجالت و شرمندگی من رو اسیر خودش می کنه.
این مردم چطور می تونند به خاطر حرف هایی که از دهانشون خارج میشه احساس شرمندگی نکنند ؟
دوست داشتم خودم رو تکه تکه کنم .سینه ام بشکافم و گرگی که باعث و بانی تمام این اتفاقات شده رو از اونجا بیرون بکشم .
انگار در بین شعله های آتش در حال سوختن بودم .قسم می خورم که هیچ ایده ای راجع به کاری که انجام داده بودم نداشتم. چطور باعث شدم این اتفاق بیوفته ؟چطور کاری کردم که گرگ یونگی به سمت من جذب بشه؟
من نمی دونستم و جدا از این همه سوالات بی جواب هیچ ایده نداشتم که پر جبهه یونگی چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه .
یعنی به خاطر من الان داره لحظات سختی رو سپری می کنه؟ قراره آسیب ببینه؟ در حالی که وجود من داره آزترش میده چطور می تونم هنوز روی موندن پافشاری کنم؟
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اجازه دادم اشک هام با صدای هق هق هام سکوت اطرافم رو بشکنه .
نمی دونستم چه قدر از زمان اومدنم گذشته اما به محض شنیدن صدای کوبیده شدن دری که بهش تکیه داده بودم از جا پریدم و به خودم اومدم .
YOU ARE READING
Where you left me (yoonmin)
Fanfiction-فراموشم نکن . قسمتی از داستان : تمام عمرم رو به دنبال مزخرفاتی دویدم که فکر می کردم خوشحالم میکنه در حالی که نمی دونستم شادی واقعی همیشه کنارم بوده . این موضوع رو امروز فهمیدم ، درست وقتی که به صورت غیر منتظره ای یونگی رو کنار امگایی به غیر از خود...