"من فروپاشیده به دیدارت اومدم تا دوباره بتونی از نو من رو بسازی"
یونگی:
غرق در بهت زدگی و حیرت بودم .
جیمین رو به من نشسته بود با چشم های ترسیده به چشم هام زل زده بود . اون نیمه گمشده من بود . مال من بود . نیمه ای از روح من بود .
باور کردنش برام سخت به نظر میرسید. اما برعکس من گرگم به خوبی این موضوع رو پذیرفته بود و من رو به لمس کردن بیشتر ترغیب میکرد . با صداهای درونم در جنگ و جدال بودم . نمیتونستم هیچ کدوم از اونها رو ساکت کنم و همچنین نمیدونستم به حرف کدوم یکی از اونها گوش بدم.
توانایی فکر کردن رو از دست داده بودم.
هر دو با دیدن گلها لال شده بودیم و نمیتونستیم حرفی بزنیم. همه چیز از اون چیزی که تصورش رو میکردیم خیلی خیلی متفاوت بود. چی شد که به این نقطه رسیدیم؟
من قرار بود امشب همسرم رو نشونهگذاری کنم یا شاید هم این کار را انجام داده بودم.
شاید تمام اینها فقط یک رویای خوش بود و فردا صبح قرار بود با گونههایی تر شده از فرط اشک از خواب بیدار بشم.همیشه حرفش رو میزدم اما فکر نمیکردم یک روزی واقعاً عملی بشه اینکه ما یک روزی در رویاها همدیگه رو ملاقات میکنیم و به هم میرسیم .
_این یه رویاست؟
شب مه آلود بلافاصله صدای ضعیفم رو درون خودش محو کرد. پس دوباره سوالم رو تکرار کردم.
_من دارم خواب میبینم جیمین؟
جوابم رو نداد. صدای غر زدنش رو کنار خودم شنیدم. تا اونجایی که یادمه قبل از به وجود آمدن نقش و نگار گلها روی بدنمون من کنارش زانو زده بودم و اون کمی بالاتر از من روی یک تخته سنگ نشسته بود. سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به سمتش معطوف کردم.
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که هر دو نمیدونستیم باید از کجا شروع کنیم.
YOU ARE READING
Where you left me (yoonmin)
Fanfiction-فراموشم نکن . قسمتی از داستان : تمام عمرم رو به دنبال مزخرفاتی دویدم که فکر می کردم خوشحالم میکنه در حالی که نمی دونستم شادی واقعی همیشه کنارم بوده . این موضوع رو امروز فهمیدم ، درست وقتی که به صورت غیر منتظره ای یونگی رو کنار امگایی به غیر از خود...