هجده ستاره

286 24 123
                                    

واقعا متاسفم که انقدر دیر آپ میکنم. این دفعه واقعا نشد زودتر بزارم. ببخشید. تمام تلاشم رو کردم که پارت نسبتا طولانی ای آپ کنم تا کمی جبران بشه❤

ستاره هارو باهم بشماریم ⭐⭐⭐

عکس بالا هواپیمای شخصی هری 👆


.

هیچ لذتی بدون رنج نیست. اگه از چیزی لذت بردی باید بهاش رو هم بپردازی.

این رو هری بهم یاد داد. ما می دونستیم قراره زیر بارون مریض بشیم اما لذتش رو به جون خریدیم!

وضع من خیلی خراب تر از هری بود. شاید به خاطر غصه و ناراحتی بدنم ضعیف شده بود. وقتی به خونه برگشتیم از شدت خستگی یا شاید هم مستی عشقمون تقریبا از خواب بیهوش شدیم. فرداش من باصدای عطسه ی هری از خواب پریدم و فهمیدم دارم از سرما می لرزم و از تب می سوزم!

ساعت هشت و ربع صبح بود که هری به سرعت من رو به بیمارستان برد تا هردومون توسط پزشک ویزیت بشیم. اون فقط به چند تا قرص نیاز داشت اما من باید سرم و آمپول می خوردم.

زیر لب هزیون میگفتم و اصرار داشتم که به جای اون پرستار که خیلی از من خوشگل تر بود و همش به هری نگاه میکرد، هری بهم سرم بزنه!

حتی نمیدونم واقعا توی اون وضعیت حسادت کردم یا توهم زده بودم! شاید هم حس زنانه ام خیلی قوی شده بود! اما قسمت خجالت آورش این بود که من افکارم رو به زبون آوردم و وقتی اون پرستار برای دقایقی از پیشمون رفت با اخم به هری گفتم:

"نمیخوام اون دختره بهم سرم بزنه. اون همش به تو نگاه میکنه. من میخوام تو بهم آمپول و سرم بزنی!"

هری قیافه ی درمانده ای داشت. نمیدونست بخنده یا محکم بغلم کنه یا از خجالت آب بشه!

به خاطر صدای نه چندان آرومم هیسی گفت و با خنده بهم نزدیک شد.

"من اجازه ندارم توی بیمارستان بهت سرم بزنم ایو. این وظیفه ی پرستار اینجاست. لطفا آروم باش"

مثل بچه های تخس شده بودم. با لجبازی برخلاف حرفی که پرستار زد، پتو رو تا چونه ام بالا آوردم و خودم رو پیچوندم. هری با شیفتگی بهم خیره شد و لبخند آرومشو حفظ کرد.

چشم هاش خمار و نوک دماغش قرمز بود. حال خوشی نداشت اما سعی میکرد خودش رو سرحال نشون بده. لب های خشکیده اش رو هر چند دقیقه یک بار با زبونش تر میکرد. هردوی ما گرسنه و خوابالود بودیم.

دستم رو بالا آوردم تا دستش رو بهم بده. وقتی گرمای پوستش رو حس کردم با نگرانی گفتم:

Counting Stars ☆HS☆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt