سی ستاره

160 22 79
                                    

ستاره ی سی ام رو با تاخیر بشمارید ⭐⭐⭐
چیزی نمونده ووت های این کتاب به یک کا برسه. مطمئن بشین که این سی ستاره رو شمردین :")))))

.

"همینطور ثابت بمون... خوبه... میدونم خسته شدی.. این دیگه آخریه"

صبر کردم عکاس شات آخر رو ازم بگیره و بعد با لبخند عمیقی گفتم:

"خسته نیستم"

لورا که تمام مدت گوشه ای، دست به سینه ایستاده بود، بعد از تموم شدن عکس برداری، به سمتم قدم برداشت و با همون آرامش همیشگی توی چهره اش، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

"این اولین عکس برداری توئه و میدونم چقدر ذوقش رو داری. حتی یه ذره خستگی توی صورتت نمیبینم. این اشتیاقت رو تحسین میکنم."

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. از بابت اینکه امروز توی اولین روز کاریم به عنوان مدل تنها بودم احساس خوبی نداشتم اما وجود لورا کنارم این حس بد رو از بین برد و باعث شد کمتر دچار استرس و دلهره بشم. حرفی نمیزد اما نگاه پر از تحسین و اطمینانش به من، حالم رو بهتر کرده بود.

"خانم الیزابت واقعا با استعدادن. همچنین بدن و قد متناسب یک مدل رو هم دارن. این باعث شد تمام کت ها به خوبی تو تنشون بشینه. درست نمیگم آدام؟ عکس ها فوق العاده نشدن؟"

دستیاری که توی لباس پوشیدن بهم کمک میکرد با هیجان رو به لورا و بعد عکاس گفت و باعث شد گونه های سرخم رو احساس کنم.

"درسته. بدن ایشون فوق العاده و استثناییه. خیلی کم از این مدل ها دیدم."

نگاه خیره آدام روی خودم رو دوست نداشتم. تنها حس بدی که اونجا بهم القا میشد همین نگاه های هیز عکاس بود. هنوز اون قدر با لورا صمیمی نشدم که بخوام از احساسم بگم. همچنین این اولین روز کاری منه و نمیتونم به این زودی شروع به غر زدن کنم و از عکاس با تجربه اشون ایراد بگیرم. حتی مشخص نیست اون ها من رو تا انتهای قرارداد یک ساله ای که بستیم نگه میدارن یا نه!

این بار لبخندم کمی شل و ول بود. لورا به دستیار که اسمش هانا بود گفت که من رو به اتاق تعویض لباس ببره تا لباس های خودم رو بپوشم. این عکس برداری برای کالکشن بهاری کت و شلوار زنانه بود که قراره در ماه مارس منتشر بشه و پارتی ای براش برگزار بشه و من به طور رسمی به عنوان مدل این آژانس معرفی بشم.

لورا بهم گفت قبل از انتشار کاتالوگ ها، خبر قرارداد من پخش میشه. این یعنی زندگی من قراره به مرحله ی جدید تری بره که خودم دارم اون رو میسازم. توی این مدت درگیر کارم با آژانس بودم و با مشغله ای که هری برای انتقالش داشت، نتونستم باهاش زیاد حرف بزنم. فقط به طور خلاصه آخر شب توی چت بهش میگفتم که کارم چطور پیش میره.

با اینکه گفت تا هرجا که بخوام پیش برم همراه من قدم برمیداره و ازم حمایت میکنه اما حس میکنم اون هنوز نتونسته قبول کنه و نگران منه. چرا دروغ بگم؟ منم خیلی نگرانم. از همین حالا توی دلم آشوبه و هزار بار توی ذهنم سناریو می چینم که واکنش مردم به مدل شدن من چیه؟ اون ها میتونن من رو روی ران وی قبول کنن؟

Counting Stars ☆HS☆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora