بیست و شش ستاره

515 25 404
                                    

ستاره این پارت رو هم بشمارید که حاضر و مثل همیشه طولانیه ⭐⭐⭐
سیصد تا ستاره مونده تا ووت های کتاب به ۱ کا برسه. فکر میکنین بشه؟ لطفا اگه تا حالا ووت ندادین ستاره ی پارت هارو پررنگ کنین عشق ها :")

.

حالا میفهمم چرا هیچوقت دلم نمیخواست به فلوریدا برگردم. فامیل! من یه فرصت طلایی رو برای نبودن بین این همه آدم رو از دست دادم. اگه دیوونه بازی در نمی آوردم و مثل بچه آدم با هری حرف میزدم، الان لندن در آغوش هری بودم.

احتمالا اون قصد داشت من رو به خانواده و فامیل معرفی کنه و من باعث شدم اون تنهایی به اونجا بره. حالا این منم که مضحکه ی خاص و عام شدم و باید به همه جواب پس بدم که چرا توی تعطیلات پیش دوست پسرم نیستم؟ یا اینکه چرا اون برای معرفی و آشنایی اینجا نیست؟ طوری رفتار میکنن انگار اصلا هری رو توی اینترنت دنبال نمیکنن و نمیشناسنش!

هیچوقت غر زدنم رو توی سرم متوقف نکردم. نمیتونم با هیچ راهی خودم رو تخریب کنم تا آروم بشم! انگار تا ابد جا دارم تا خودم رو برای این اتفاق سرزنش کنم. فقط هریه که میتونه این آتیش رو توی سرم خاموش کنه.

دیروز به خاطر مریض شدن من جایی نرفتیم. امروز هم قرار شد که جایی نریم اما نمیتونستیم به بقیه بگیم به ویلای ما نیان! فامیل باشعوری داریم درست میگم؟ با وجود اینکه میدونن من مریضم پا میشن میان اینجا تا فقط بیشتر حالم رو بد کنن!

سعی کردم با دوری کردن از بقیه و چپوندن خودم توی اتاق از دستشون خلاص بشم. منتظرم یکم بگذره تا به بهونه بیحال بودنم برگردم خونه ی خودم. البته اگه اون ها اصرار نداشته باشن که همراه من بیان خونه! دیروز غروب بود که کمی با هری چت کردم. اون از کارهایی که توی این چند روز کرد گفت و حالم رو پرسید. عجیب بود. حس کردم جدا از دوری فیزیکی، از لحاظ احساسی هم از همدیگه دور بودیم.

شب کریسمس که باهم تلفنی حرف زدیم واقعا روحیه گرفته بودم. آرامش خاصی داشتم. الان هم همه چیز نرماله اما من این دوری رو حس میکنم. نمیدونم برای اون هم همینطوره یا نه.

دیروز و امروز به خاطر داروها بی حال و خسته بودم. وقت و انرژی ای برای فکر کردن و درست کردن اوضاع نداشتم. منتظرم کمی سرپا بشم تا بتونم این فاصله ی آزار دهنده رو هرچه سریع تر از بین ببرم. شاید یکی از دلایل مریضی و ضعف بدنیم همین باشه.

عصرونه که خوردیم، به بابا گفتم من رو به خونه ام برسونه. میخوام کمی از این تعطیلات لذت ببرم و حسش کنم. کنار فک و فامیل فقط حس جهنم رفتن رو دارم. توی راه خودم رو به خواب و بیحالی زدم تا بابا نخواد چیزی بگه، از اونجایی که اون همیشه حرف سرزنش آمیز و نیش و کنایه های آزاردهنده اش رو داره! البته باید این رو هم بگم که حتی اگه رو به موت هم باشم، اون باز حرفش رو میزنه و اهمیتی نمیده:

Counting Stars ☆HS☆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora