Jimin's ᵖᵒᵛ
″بهش گفتی که تو باعث این بدبختی شدی؟″
همون طور که به دیوار راهرو تکیه داده بودم با تمسخر گفتم، زیر چشمی به هوسوک نگاه کردم که قدمهاش رو متوقف کرد و با شونههای افتاده سر جاش ایستاد.
کمی چرخیدم و دست به سینه شونهٔ چپم رو به دیوار چسبوندم، جانگ هوسوک الان داشت تظاهر میکرد غمگینه؟
جالبه.با تکخندی گفتم، ″بهش گفتی مردی که از اول قرار بود برای این ماموریت به ایتالیا بره رو کشتی...″ صدام خشن شد وقتی ادامه دادم، ″فقط چون فکر میکردی یه آشغال بیمصرفه؟!″
خیلی آروم به سمتم چرخید و چیزی رو بهم نشون داد که همیشه دلم میخواست ببینم؛ یه چهرهٔ آشفته، شکسته و داغون.
چشم هاش خیس و قرمز بودن و رنگ صورتش در تضاد کامل با رنگ دیوارهای سیاه این راهرو بود، غم تنها هالهای بود که اطرافش به وضوح دیده میشد.″خب مگه خودتم یه آشغال بیمصرف نیستی جانگ هوسوک؟!″
فریاد محکمم توی راهرو پیچید، امیدوارم رییس عزیزم نشنیده باشه، گرچه خیلی تیزتر از این حرفاست.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم های بلند و تندی سمتش رفتم، انقدر نزدیک بهش ایستادم که نفسهامون تو صورت هم پخش میشد، چشم های اون خسته و غمگین بودن اما مطمئناً اون هم میتونست برق جنون و انتقام جویی رو توی چشمهای من ببینه.
تو صورتش از بین دندون هام با حرص غریدم، ″ها؟! بهش نگفتی؟ پس چطور به خودت اجازه میدی بگی عاشقشی؟ اگه من الان اون پسری که همراهش بود رو تیکه تیکه کنم هیچ وقت خودت رو میتونی ببخشی؟″
اوه، چه ناامید کننده، این جانگ هوسوک بود که مثل یه مجسمهٔ مبهوت بهم خیره مونده بود و اشکهاش با سرعت از هم پیشی میگرفتن؟
کمی عقب کشیدم و دستم رو زیر چونه ام گذاشتم، ″نچ نچ! فراموش کرده بودم، در هر صورت تو یه جنایتکاری، این شغل توئه که آدما رو بکشی، قاتل...″
جنون آمیز خندیدم، این لذت بخشه، دیدن ترس و وحشت و شکستگی این مردها لذت بخشه، وقتی میتونم این طور داغون شدن و فرو پاشیدنشون رو ببینم روحم احساس سرخوشی میکنه.
انگشت اشارم رو روی شقیقهاش گذاشتم و حین اینکه به اون نقطه ضربه میزدم باخنده فریاد کشیدم، ″قاتل قاتل قاتل قاتل...″
درد بکش جانگ هوسوک، چیکار میتونی بکنی؟ میخوای منم شکنجه کنی؟ نه، هیچ وقت نمیتونی.
هیچ خبر نداری چقدر امروز خوشحالم، منتظر زمانی میمونم که من توی یکی از اتاقهای شکنجه به صندلی ببندمت و قلبت رو زنده زنده از سینهات بیرون بکشم.انگشتم رو روی شقیقهاش فشردم و از بین دندونهام جیغ کشیدم، ″قــاتــل، قــاتــل، قــاتــل-..″
YOU ARE READING
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...