Writer's ᵖᵒᵛ
جونگکوک و تهیونگ شب خوبی رو داشتن، با اینکه تهیونگ غذا رو سوزوند و تلویزیون آنتن نمیداد ولی مگه این چیزی نبود که مردم عادی تجربهش میکردن؟ مردم عادی هیچ وقت یه آشپز مخصوص نداشتن که براشون بهترین غذاها رو بپزه و تلویزیونی نداشتن که به اندازهٔ پردهٔ سینما باشه و فول HD نشون بده و همین کافی بود تا تهیونگ احساس رضایت داشته باشه.
شب آروم و فوقالعادهای بود، مرد مافیا همیشه یک جو متشنج و تاریک دور خودش و جونگکوک وقتی که توی خونهٔ خودش بودن حس میکرد که البته با وجود اون همه بادیگارد و دکور تاریک و بیروح طبیعی بود، اما دیشب، اونا روی مبل توی بغل هم لم دادن، در حالی که تلویزیون برفکی رو نگاه میکردن و تهیونگ با دستش به آرومی ساق پاهای جونگکوک رو نوازش میکرد و گاهی بوسهای روی موهای نرم و زیباش میزاشت، جونگکوک هم-...خب اون تماماً فراموش کرده بود که چند روز گذشته برای چی غمیگین بود، حالا که مدت طولانی کنار تهیونگ بود و توی بغل اون در آرامش و امنیت بود انگار هیچ چیز دیگهای بیرون از اون آغوش وجود نداشت.
تهیونگ تصمیم گرفت که شب رو تا صبح اونجا بگذرونن و وقتی داشت تخت بچگی هاش رو برای خواب آماده میکرد جونگکوک به طور ناگهانی ضربهٔ محکمی با بالشت به کمرش زد!
با تعجب سمت اون که با چشمهای درشت و براقش و لبخند بزرگِ شیطونی نگاهش میکرد برگشت، نگاه متعجبش سر تا پای اون رو کاوید، اوه لعنتی! اون بیبی کوچولو شلوارش رو در آورده بود و یه لباس قدیمی از توی کمد پوشیده بود که توی تنش زار میزد و آستینهای بلندش تا رونش میرسید!
″چیکار میکنی؟″ تهیونگ جلوی خودش رو برای کش اومدن لبهاش به لبخند پر علاقهای رو گرفت.
جونگکوک روی پاهاش بپر بپر کوتاهی کرد، ″بالشت بازی...ددی~″ وقتی اون رو گفت فوراً با آستین بلندش لبهاش رو پوشوند و چشمهاش خندیدن!
″چ-...الان چی گفتی؟!″ تهیونگ گفت و پتو رو رها کرد تا سمت اون برگرده.
جونگکوک...جونگکوک، نشون داد خیلی بیشتر از اینها میتونه تهیونگ رو دیوونه کنه.
قبل از اینکه بتونه سمت جونگکوک بره پسر بالشتک آبی رنگ رو سمتش انداخت و تهیونگ تو هوا گرفتش، نیشخندی زد، ″پس میخوای بازی کنیم، آره بیبی؟″
گوشهای جونگکوک شروع کردن به قرمز شدن و لبخند خجالت زدهاش بیشتر شد و آره، اون شروع یه جریان داغ و...عاشقانه بود.
برای اولین بار.قبلتر اونا عشق بازی کرده بودن، هم رو لمس کرده بودن و هر شب تو آغوش هم میخوابیدن ولی امشب یک چیز متفاوت راجع به تهیونگ وجود داشت، اون کاملاً آروم بود، لبخندهای نرم و واقعی میزد و چشمهاش با چیزی جز خشم و شک پر بود؛ با علاقه. اون کاملاً سالم بنظر میرسید، بله، تهیونگ بیشتر اوقات احساس مریضی میکرد، اما امشب فرق داشت، مثل مردی که دههٔ سوم زندگیشه نبود، خیلی شاد و پر انرژی بنظر میرسید!
VOCÊ ESTÁ LENDO
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanficنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...