Writer's ᵖᵒᵛ
″ قبل از اینکه پدرت ازدواج کنه تو به دنیا اومده بودی، یه نوزادِ ضعیف بودی.″
تهیونگ فکر میکرد تلویزیون و اخبارِ چرت و پرت گزینهٔ مناسبی برای فرار از صداهای توی سرشه ولی غرق شدن توی فکر موقع خیره شدن به اسکرین تلویزیون همون قدر ممکن بود که خندیدن در عین غمگین بودن ممکن بود. عجیب اما واقعی.
خیال میکرد حالا که هشت روز گذشته همه چیز حداقل یکم راحتتر میشه ولی نه، تهیونگ حتی حموم هم نرفته بود و از نزدیکی اتاقی که جونگکوک توش خواب بود هم رد نشده بود.تمام مدت به کاناپه مقابل تلویزیون چسبیده بود و مردمکهاش رو فقط وقتی از صفحه میگرفت که میخواست نگاهی به دکتری که هر روز به جونگکوک سر میزد بندازه. فقط وقتی از جاش بلند میشد که یه بسته سیگار جدید و الکل بیشتری بخواد. فقط وقتی توی جاش تکون میخورد که ساعت چهار صبح بود و بدش نمیومد یکم توی خودش جمع شه و چشمهای گود و سرخش رو یکم روی هم بزاره. ولی اینم جواب نمیداد چون با صدای زنی که تمام این سالها خیال میکرد مادرشه از خواب میپرید.
تهیونگ گم شده بود، معلق بود، جایی بین عشق و نفرت، جایی بین رویا و کابوس، بین واقعیت و تَوَهم. بین زندگی و مرگ.
″پدرت وقتی متوجه میشه بچه یه پسره، پیش خودش میارش.″
تهیونگ نمیخواست بدونه جین تمام اون اطلاعات رو از کجا آورده، شاید بعداً که خشم و کنجکاوی جاش رو به غم و افسردگی میداد از همه چیز شخصاً سر در میاورد ولی تو این نقطهای که بدنش روی کاناپه بیهدف پهن شده بود به همین قدر بسنده میکرد.
دود سیگار رو توی ریهاش نگه داشت و با جرعهٔ بزرگی از ویسکی پایین فرستادش. مثل مزه کردن برش کوچیکی از کیکی آغشته به سم بود؛ لذت در عین اذیت.
تهیونگ باید چیکار میکرد؟ وقتی به این فکر کرد که پدرش از همون اول یه پسر واسه میراث کثیفش میخواسته، فقط یه وسیله واسه زنده نگه داشتن قتلهاش نیاز داشته، خندهاش گرفت.
پک محکمی به سیگار زد و لبهاش بیشتر به خنده باز شد و کمکم صدای خنده و سرفهاش با هم یکی شدن و طولی نکشید که مثل گرگی زخمی زوزه کشید و با صدایی مردونه به گریه افتاد. به طور کلی خوب بود، تهیونگ بعد از هشت روز داشت براش گریه میکرد.
گلس توی دستش رو به شدت به سمت زن خبرنگار توی تلویزیون پرت کرد و وقتی فقط صفحه برای لحظهای قطع و وصل شد با خشم از جاش بلند شد و مشت محکمی توی اسکرین کوبید، اجازه داد سیگار قالیچهٔ نرمی که جونگکوک سابقاً عادت داشت روش بشینه رو بسوزونه.
مشت های محکمش رو پی در پی روی اسکرین خرد شده فرود میاورد و فریادهای همراه با گریهاش مثل موسیقیای همیشگی برای دیوار و وسایل خونه پخش میشد.
أنت تقرأ
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
أدب الهواةنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...