Taehyung's ᵖᵒᵛ
ساعت از یازده گذشته، هوای بیرون سوز سردی داره ولی توی خونه اونقدری گرم هست که بشه عرق ریخت.
به برگهٔ توی دستم نگاهی انداختم، بیشتر توی کاناپه فرو رفتم و لیوانی که توی دست چپم بود رو آروم تکون دادم تا تکه یخ، داخلش بچرخه.صاحب این برگه که کمی گوشهاش چروک شده، با فاصله از من، رو به روم داره با تلفن حرف میزنه.
نگاهم به برگه برگشت، اون پسر لاغر که لبهای بزرگی داره جیمینه، کنارش کسی که یه کت بلند و کج و کوله تنشه و یه نخ سیگار گوشهٔ لبشه منم!
پوزخند کجی گوشهٔ لبم نشست و بازوم رو روی پشتی مبل گذاشتم.
بامزه بود، هیچکس تا حالا این شکلی نکشیده بودم، اصلاً کسی تا حالا کیم تهیونگ رو نقاشی نکرده بود.نگاهم پایین تر اومد، بینمون یه نفر که داره لبخند میزنه و موهاش چتریه ایستاده؛ کسی که خودش رو بهم کوکی معرفی کرد.
″باشه خوب غذا میخورم، حالا بگو کی برمیگردی؟″
این بار صداش به نشونهٔ اعتراض کمی بلند شده بود و به گوش من میرسید، این شرط نامجون بود که هر شب با پسرعموش حرف بزنه. لازم نبود ردش کنم، یه تماس با پسری مثل اون خطرناک نبود.بدن خستهام کمی روی کاناپه سر خورد و گردنم با حالت بدی توی پشتی فرو رفت، لیوان رو کنار گذاشتم و برگه رو بین انگشتهام گرفتم، همگی با یه رنگ کشیده شده بودیم ولی از روی شکل و ظاهر تشخیصمون سادهست.
جیمین لبخند نمیزنه، غمگین هم نیست، این پسر هم مثل بقیه نمیتونه بفهمه چی تو سر اون میگذره و چقدر از دست رفته.
دوباره به اون اتاق برگشته، تقصیره خودشه، بدنش زخمی شده و تسلطش به اعصابش رو از دست داده، پس چارهٔ دیگهای جز دور کردنش از اینجا و گذاشتنش توی یه اتاق با چندتا دکتر نداشتیم.
میگه من مقصر این وضعشم، پس کی مقصر بودن من اینجاست؟ همه میدونن که یه مرد مافیا از اول به عنوان یه قاتل بدنیا نیومده، تبدیل به قاتل شده.
بهتره هیچ وقت دنبال مقصر نگرده، هیچکس رو نمیتونه پیدا کنه.″منم دوستت دارم.″
به نیم رخ اون پسر مو قهوهای نگاه کردم، لبهاش کمی رو به پایین خم شده بود و با بغض به تلفنی که قطع شده بود نگاه میکرد.
″شبها به خودت استراحت بده، حتی مردایی مثل ما هم باید یه تایم برای استراحت و لذت بردن از زندگی داشته باشن.″
این یکی از حرفای پدرم بود، اون عاشق مادرم بود، حداقل که اینطور میگفت وگرنه دلیل دیگهای نمیتونست اینکه چرا کشتش رو توجیه کنه!
″بیا اینجا.″ زمزمه کردم و به اون که با چشمهای بزرگش بهم نگاه کرد لبخند کوتاهی زدم.
وقتی نزدیکم میاومد قدم هاش سنگین بود، چونهاش میلرزید و وقتی روی عسلیِ مقابل من نشست شروع کرد به مالیدن چشم هاش و نفس عمیقی کشید. زیر نور کم لامپ برق اشکهای روی گونهاش رو دیدم.
BINABASA MO ANG
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...