Taehyung's ᵖᵒᵛ
مادرم قبلاً وقتی که فقط یه پسر بچه بودم از پدرم خواست دنیای کثیفی که توش گم شده رو ول کنه، اون موقعها چیزی از حرفهاشون سر در نمیاوردم و سوالی هم نمیکردم، اما خوب یادمه که پدر گفت...نمیتونه. حالا که بخشی از همون دنیای کثیفم میفهمم هیچ چیز توی زندگی ربطی به تونستن نداره، همه چیز راجع به خواستنه.
هر قدر هم سخت باشه اما هیچ چیز غیر ممکن نیست، خراب کردن امپراطوری مخفی که چندین سال کیم بزرگ براش زحمت کشید غیرممکن نیست، رها کردن زندگی و خونهای که داشتم غیر ممکن نیست همون طور که عاشق شدن تو دنیای مردی مثل من غیر ممکن نبود.برای نجات زندگی خودم و نوری که همراهمه میتونم از گرداب کثیف خون و اسحله بیرون بیام، بخاطر جونگکوک، بخاطر حسی که با هر بار نگاه کردن و لمس کردن و فکر کردن بهش توی وجودم از نو و با شدت متولد میشه.
مرد خوبی برای اون میشم، برای زندگی جدیدی که از امشب به بعد پیش روی ماست، برای آیندمون.شاید به اندازهٔ کافی نرم و صبور نیستم، باید بیشتر مراقب احساسات لطیفش باشم و این موضوع که اون متفاوته باعث میشه حساستر و آسیب پذیرتر باشه. ما راهی طولانی داریم و من باید بیشتر یاد بگیرم، باید اینو بفهمم که حالا یک چیز ارزشمند توی زندگیم دارم؛ یک الویت و حتی اگه خودم تهدیدی براش تلقی بشم باید نابود بشم.
مصلماً نظریهٔ غذا دادن به کوسههایی که حتی مطمئن نیستم اون پایین پیداشون شده باشه برای جونگکوک کوچولوی من جذابیت خودش رو داره اما از دیدن من مسئله کاملاً متفاوت بود. من نور مختص خودم رو میدیدم که بیشتر از هر وقتی میدرخشه و چشمهایی که حقی بابت دیدنش ندارن با آزادی بهش خیره شدن، نه، من اجازه نمیدم اون چشمها ارزشش رو پایین بیارن.
کنترل خشم؛ یه موضوع جدیه ولی چیزی نیست که بشه از یک قاتل، مرد مافیا و کسی که مطمئن نیست روان سالمی داره یا نه بشه انتظارش رو داشت.
دلم نمیخواست اونطور تیز باهاش حرف بزنم و باعث بشم اشک توی چشمهایی که نقطهٔ اتصال اجزای درونی منن جمع بشه، اما شکست خوردم و با عصبانیت کور شدم.جونگکوک رو توی یک پیچ گم کردم، دارم دیوونه میشم.
یک چیز عجیب راجع به احساسات وجود داره، وقتی که تمام قلب و منطقم متعلق به جونگکوک شد یک لحظه هم نتونستم کاری رو انجام بدم که اونو توی خطر بندازه، نتونستم فکرم رو از این دور کنم که اگه بلایی سرش بیاد چطور قراره ادامه بدم؟
عشق، دیوونه کنندست، عجیبه و درک نشدنیه. ترجیح یک نفر دیگه به جای خودت، الویت قرار دادن کسی دیگه به جای خودت و در آخر فدا کردن خودت برای کسی دیگه از افسون عشقه.″لعنتی...″
به دویدنم روی عرشه ادامه دادم و اجازه دادم باد سرد کت و موهام رو به پرواز در بیاره. کجا داشت میرفت؟ چرا ازم فرار میکرد؟ فاک، از اینکه ترسوندمش پشیمونم، اون لیاقت بوسه و بغلهام رو داره نه چشمهای خشمگینی که به خائنینم میدوختم.
YOU ARE READING
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...