Writer's ᵖᵒᵛ
خونه توی سکوت فرو رفته بود و تنها هر از گاهی صدای قدمهای مرد مافیا تو فضا اکو میشد، اون طرفتر زن روی زمین جلوی مبل افتاده بود و دستهاش رو روی سرامیکها میفشرد، سرش رو پایین انداخته بود و موهای بلوندش دورش ریخته بودن.
با خشم نفس نفس میزد و اهمیتی نمیداد که تقریباً داشت ناخونهاش رو میشکوند. اون خیلی وقت بود که به پایان خط رسیده بود، دیگه براش فرقی نمیکرد چه چیزهای بدتری ممکنه اتفاق بیفته، اصلاً مگه بدتر از، از دست دادن بچهاش و زندگی به عنوان یک خدمتکار در کنار مردی که عاشقش بود ولی ازدواج کرده بود وجود داشت؟ کسی چه میدونه، شاید وجود داشت، اما از نظر خانم پارک نه، از این بدتر نمیتونست وجود داشته باشه.اون حالا در کنار پسرش بود هرچند مرد مافیا اون رو پس زده بود و پر از خشم و بهم ریخته بود اما زن معتقد بود حالا که همه چیز به این نقطه رسیده و رازها در حال برملا شدنه تهیونگ باید حقیقت رو بدونه؛ حقیقت کامل و درست رو.
اینطور نبود که اون احساسات مادرانه نداشته باشه اون فقط درگیر عشقی یک طرفه شده بود و همین باعث شده بود که همه چیز خیلی متفاوت و بیرحمانه پیش بره.همونطور که ناخونش رو روی سرامیک میکشید و باعث شده بود از گوشه کنارههاش خون جاری بشه ناگهان شروع کرد به خندیدن، جوری با بی پروایی میخندید که انگار دقایقی پیش رازی که نزدیک به سی سال توی سینه حبس کرده بود رو هرگز فاش نکرده.
با خنده آهی کشید و با لحنی سرگرم شده گفت، ″ میدونی چیه تهیونگا؟ من فقط دو راه داشتم؛ یا باید از بین بردن تو و ادامه دادن به یک زندگی کثیف به عنوان یک هرزه توی کلاب رو انتخاب میکردم و یا نه، میتونستم خودم و تو رو نجات بدم، هرچند این فقط تصور خودم بود و با کار کردن به عنوان یک خدمتکار تو خونهٔ مردی که عاشقش بودم شاید تو رو نجات دادم اما خودم هر ثانیه بیشتر از ثانیهٔ قبل آسیب دیدم ولی اشکالی نداره، مگه نه؟″
سرش رو بلند کرد و به پسرش که دورتر ازش ایستاده بود و جرعههای سنگینی از بطری شراب مینوشید نگاه کرد، لبخند بزرگی زد و بیتوجه به زخم پیشونیش که بر اثر افتادنش روی زمین ایجاد شده بود گفت، ″چون میدونی که، این کاریه که همهٔ مادرها انجام میدن، تو اصلاً میدونی که چه حسی میده قربانی کردن خودت به خاطر یک نفر دیگه و ذرهای پشیمون نبودن بابتش؟! تو میتونی بفهمی تهیونگا؟ من یک زندگی خوب رو برات میخواستم و قسم میخورم که همیشه تمام تلاشم رو کردم تا اون رو برات فراهم کنم و آره تو واقعاً اون زندگی خوب رو داشتی، تو پیش یک پدر خوش اخلاق و عاشق زندگی میکردی، توی بهترین خونه، تو شاد بودی و من میتونستم ببینم که تو چطور از ته قلب لبخند میزنی اما تنها اشتباه من شاید این بود که-.. این بود که تصور نمیکردم هیچ-..هیچ وقت-...″
YOU ARE READING
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...