Namjoon′s ᵖᵒᵛ
همه چیز رو برداشتم، هر چیزی که فکر میکردم جونگکوک ممکنه نیاز داشته باشه رو توی چمدونش گذاشتم، پردهها رو کشیدم و روی مبل های قدیمیمون ملافهٔ سفید کشیدم، تکه فرشهای کوچیک رو جمع کردم و توی اتاق گذاشتم، فلکهها رو بستم و تلویزیون، تنها شئ ارزش دار خونه، رو هم چند ساعت پیش به قیمت خوبی فروختم، ظرف های کم و بیکیفیت رو هم به یه مرد غریبهٔ معتاد در ازای یه چاقوی بدردبخور دادم...همهٔ اینا بخاطر اینه که میدونم وقتی همسایهها متوجه بشن ما خونه نیستیم به اینجا هجوم میارن و داغونش میکنن.
″هیونگی شلوار مخملیم رو برداشتی؟″
جونگکوک خوشحاله، بالاخره قراره محل کارم رو ببینه، بهش گفتم یه مدت اونجا میمونه، امیدوارم بعداً تو ذوقش نخوره.
تا کمر توی چمدون خم شده و برای بار سوم داره چک میکنه که وسایل مورد نیازش رو حتماً برداشتم.
″آره عزیزم.″
با صدای کمی گفتم و کنار زدمش تا زیپ چمدون رو ببندم.
وقتی از آپارتمان بیرون زدیم تا سوار ماشین هوسوک بشیم هوا هنوز تاریک بود، ساعت سه صبح مردم همه خواب بودن و هیچکس خبر نداشت توی قلبم چه وحشت و عذابی جریان داره، حتی پسر کوچولویی که بازوم رو محکم گرفته بود و با دست دیگهاش عروسک سفیدش رو به خودش چسبونده بود.
نمیدونم چرا هوسوک اینجاست، اون معمولاً کارهای زیادی داره ولی تو این مدت کوتاه همهاش در اختیار من بوده! شاید دیوونه شده وگرنه دیشب اون حرفا رو بهم نمی زد؛
وقتی با هم وارد خونهٔ شیک و گرونش شدیم و تا زمانی که زیر دوش بدن هامون روی هم کشیده بشه همه چیز عادی و خوب بود تا اینکه چشم هاش قرمز شدن...
اون داشت گریه می کرد؟نمیدونم، امیدوارم اینطور نبوده باشه، اخم غلیظی بین ابروهاش بود، نفس نفس میزد و جلوی منو برای بوسیدن میگرفت تا اینکه از بین دندون هاش غرید،
″تو حق نداری این کارو باهام کنی، تو هیچ وقت نمیتونی باعث بشی عاشقت بشم، هیچوقت!″
کلمهٔ آخر رو جیغ کشید و بعد برای چند ثانیه مقابل چشمهای مبهوت من نفس های عمیق کشید و دوباره زیر شُرشُر دوش سخت هم رو بوسیدیم.
توی این دوبار رابطهای که داشتیم هیچ وقت یه مکالمهٔ طولانی نداشتیم، توی این دوبار اون برام یه نوشیدنی گرم میاورد و بعد از اینکه لبخند قشنگی بهم میزد گره حولهاش رو محکم تر میکرد و کنارم مینشست تا سرش رو روی شونهام بزاره.
باور نمیکنم که اون دیشب فریاد کشیده بود، شاید مست بود، شاید من مست بودم.
هوسوک همیشه سرسخت و سرد بود، اگه جلوش به بدترین شکل کسی رو تکهتکه میکردم هم با خونسردی به اون صحنه نگاه میکرد و سیگار میکشید، نهایتاً زیر لب فحشی میداد. چطور میتونم باور کنم چهرهٔ خونسردش رنگی از کلافگی و دلهره گرفته؟
BINABASA MO ANG
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...