Writer's ᵖᵒᵛ
زن نفس عمیقی کشید، پلک هاش رو روی هم فشرد و تعادلش رو حفظ کرد. سرش رو چرخوند و از بالای شونهاش به مرد کچل و قوی هیکلی که به داخل هلش داده بود چشم غرهٔ تیزی رفت.
نگاهش رو از گوشهٔ چشم به مردی که روی مبلِ یشمی رنگ نشسته بود داد، آخرین بار خودش و چند نفر دیگه روی اونها پارچهٔ سفید کشیده بودن. به خوبی یادش بود.زن به آرومی کت مشکیش رو از تنش بیرون آورد، قدمهای ظریف و پر اعتماد بنفسش رو که کاملاً در تضاد سنش بود به سمت مبلمانِ انتهای پذیرایی برداشت. کفشهای پاشنه بلند مشکی رنگش روی سرامیکها نوای آشنایی به راه میانداختن.
″این رفتارتون خیلی بیادبانهست.″
وقتی روی مبل مقابل مردی که خوب به یادش داشت نشست کتش رو توی بغلش گرفت و لباس قرمزش رو کمی روی رانهاش پایین کشید، موهای کوتاهش رو که به تازگی بلوند کرده بود تا تارهای سفیدش نمایان نباشه مرتب کرد و چشمهاش رو به چهرهٔ مقابلش برای اولین بار بعد از حضور وحشیانهاش به اون عمارت قدیمی دوخت.
خوب اون رو به یاد داشت. ازش متنفر بود.
مرد مقابلش دیگه اون پسر بچهٔ نوجوون نبود، مردی کامل و خطرناک بود که چشم های تاریک و چهرهٔ پر جذبهش درست مثل پدرش بود؛ بی ثبات و مرموز، هر لحظه در خطر انفجار.
″اگه مقاومت نمیکردید مجبور نمیشدم به افرادم دستور بدم از زورشون استفاده کنن.″
صدای آروم و مردونهٔ اون رو شنید و نامحسوس آب دهانش رو قورت داد، ذهنش همه چیز رو به یاد می آورد، اصلاً چطور میتونست فراموش کنه؟ اون درست مثل کیمِ بزرگ بود.
زن فقط بهش خیره موند، همه چیز جلوی چشمهاش حرکت میکرد، تمام خاطرات رو اطراف این خونه و مرد مقابلش میدید و به تمام کارهایی که اگه انجام داده میشدن جوره دیگهای این داستان رو پیش میبردن فکر میکرد. پر از احساس پشیمونی بود برای خانومی که سالها بهش خدمت کرده بود.
″منو خاطرتون هست؟″
با مکثی طولانی دهانش رو که انگار با چسب پر شده بود باز کرد و با تُن صدای پایینی جواب داد، ″نمیخواستم بیام چون از گذشتهای که این خونه داره متنفرم.″
″منو خاطرتون هست خانوم پارک؟″ سوال رو جوری تکرار کرد که جواب ندادن بهش غیر ممکن بود.
″کیم تهیونگ.″ شمرده شمرده گفت، ″امکان نداره تو رو نشناسم.″ کمی گوشهٔ لبش رو بالا داد و چهرهای افسرده و ناراضی از خودش ساخت.
درسته، کیم تهیونگ هم انتظارش رو داشت، هیچ خدمتکاری از اینکه بالاخره تونسته از زندگی فلاکت بار گذشتهاش رها بشه ولی بعد دوباره به آسونی به اون برگرده خوشش نمیاومد.
با این وجود تهیونگ امشب بدش نمیاومد که کمی با کسی که از خیلی چیزا باخبره گپ بزنه. کسی که سالهای زیادی براشون کار کرده بود، کسی که توی بزرگ کردن و پرورش پیدا کردنش نقش کمی نداشت.
YOU ARE READING
⚖️𝐂𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬 & 𝐏𝐮𝐧𝐢𝐬𝐡𝐦𝐞𝐧𝐭 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionنامجون یک راز مهم توی زندگیش داشت، پسرعموی لیدلش، قرار بود با وارد شدن تو یه گروه مافیا از اون محافظت کنه، قرار نبود وارد ماموریتی بشه که دیگه راه برگشتی براش نمونه، قرار نبود پسر عموش دست رییس اون گنگ بیوفته. ------------- جنایات؛ پیوند بین من و تو...