:" من نفهمیدم." تنها ریکشن جونگکوک به توضیحات تهیونگ بود که با دقت داشت کاری که براش مد نظر گرفته بود رو توضیح میداد.
:" چی رو نفهمیدی؟"
:" از اول نفهمیدم... الان چجوری باید از زیرزمین دربیام؟"
تهیونگ به جای اینکه طبق پیش بینی جونگکوک ازش قطع امید کنه، فقط شونه بالا انداخت و سعی کرد توضیحاتش رو ساده تر کنه :" اون مسئولیت تو نیست. باید بعدش رو گوش میکردی."
:" آها." پسر کوچیکتر جوری سر تکون داد، انگار این تهیونگ بود که به بیست دقیقه توضیحاتش بی توجه بوده :" خب بعدش چی بود؟"
:" سعی کن مسلط باشی. یه شئ تیز اون اطراف پیدا میکنی، ازش استفاده کن. احتمال زیاد کار میده."
:" چیکارش کنم؟"
:" از خودت دفاع کن. حمله کن. نمیدونم فقط این آخرین فرصت خوبی میتونه باشه که گیرمون میاد. از اونجا بیا بیرون. هرکسی خواست جلوت رو بگیره قطعا خیرخواهت نیست پس بزنش." با تموم شدن حرف هاش نفس عمیقی کشید و صورت پسر کوچیکتر رو از نظر گذروند.
صورتی که با تمام تلاش صاحبش برای خنثی بودن، نشون میداد که پس ذهنش داره حرف های تهیونگ رو با بیشترین دقتی که میتونه موشکافی میکنه. از اول هم تک تک کلمات تهیونگ رو درک کرده بود اما پیش خودش فکر کرده بود که -خودش رو به نفهمی زدن- قراره موقعیتش رو بهتر کنه.
:" تو اینها رو از کجا میدونی؟" سوالی که انگار جونگکوک به خودش قول داده بود نپرسه اما موفق نشده بود.
:" یه چیزایی میبینم، از یکی یه چیزایی میشنوم."
:" جیون؟"
:" مثلا." تهیونگ که انگار علاقه ای به بیشتر فرو رفتن توی این سوال نداشت، گذاشت جونگکوک به همون منوال قبل توی افکارش فرو بره.
:" اوکی." جونگکوک بعد از سکوت چند دقیقه ای که حداقل برای خودش اندازه ی یک عمر گذشت گفت و سمت در رفت.
:" کجا؟"
با سوال تهیونگ دستش رو از روی دستگیره در برداشت و دوباره قدم هاش رو سمت تختش برگردوند. بهش که فکر میکرد میدید واقعا هم جایی رو برای رفتن نداشت. تمام قدم هاش بی دلیل بودن، مثل نشخوار فکری ای که تا آخر شب ادامه داد.
هربار توی تصوراتش شخصیتی جدید بود. یکبار فردی بود که شکست خورده و خیره به سقف منتظر عواقب بی عرضگیشه، یکبار توی بغل تهیونگ خودش رو جمع کرده بود و از درموندگی گریه میکرد، یکبار دیگه خودش رو با ژست پهلوان گونه ای توی جنگل های اطراف قلعه میدید و یکبار هم با تمام کارهای درستی که سعی به انجامشون داشت باز هم اشتباه کرده بود و نمیدونست که نشتی داستانش دقیقا از کجاست. همیشه یکی از چیزهایی که خلاقیتش رو زنده نگه میداشت این بود که نمیتونست خودش رو حدس بزنه، پس مجبور بود برای داشتن یه تصویر تقریبی هزاران شخصیت و عملکرد برای خودش بسازه تا قسمت بهم ریخته ی مغزش رو سازماندهی کنه. حداقل خودش که همچین تفکری داشت.
در نهایت جونگکوک تا قبل از این که به خواب بره توی مغز خودش تبدیل به شخصیت های مختلفی شد و هیچکدومشون واقعا چیزی نبود که زندگی براش آماده کرده بود....
توی تاریکی نسبی اتاق چشم هاش رو باز کرد و بدن کوفته اش رو بالا کشید.
نگاهش رو از دیوار آشنایی که بیشتر مواقع نگاهش بهش باز میشد گرفت و شقیقه اش رو با انگشت هاش ماساژ داد.
کمی طول کشید تا ویندوزش کامل بالا بیاد اما به محض به کار افتادن مغزش، تمام اطلاعات با هم بهش هجوم آوردن و باعث شدن دستش از کنار سرش سر بخوره و با گزگز عصبی ای کنار بدنش بیفته.
سعی کرد در سریع ترین حالت ممکن خودش رو جمع و جور کنه و حداقل دنبال شئ ای که تهیونگ پیش بینی کرده بود بگرده.
مشخصا توی اتاق فضای زیادی برای تجسس وجود نداشت، از همین رو چشم هاش خیلی سریع تر از دست هاش به نتیجه رسیدن و همونطور که مشغول گشتن کمد خاک گرفته بود، برق چیزی از پشت پایه آیینه چشمش رو زد.
با هول خودش رو روی زمین انداخت و با دقت پشت پایه رو وارسی کرد.

BINABASA MO ANG
Weird Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه