چندسال میگذره؟! نمیدونم شاید حدود چهار یا پنج سال میشه که اینجا نبودم. حالا برگشتم؛ با دست پر هم برگشتم!
با نیشخند کمرنگ گوشه لبم، آجر به آجر اون عمارت رو برانداز کردم و دستهی چمدونم رو توی دستم فشردم.(فلش بک)
کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمای نیمه باز، به پنجره که راه برای ورود نور خورشید باز کرده بود، خیره شدم. زیرلب لعنتی به حافظهام فرستادم که باز مثل همیشه فراموش کردم شب قبل، پرده هارو بکشم.
با شنیدن صدای خدمتکار که یه ریز اسممو فریاد میکشید، با کلافگی چشمامو تو حدقه چرخوندم و ساق دستمو روی پیشونیم گذاشتم.با فکر اینکه اگه جوابشو ندم، وارد اتاق میشه و با اون صدای زیرش دم گوشم جیغ جیغ میکنه، سریع از جا بلند شدم و درحالی که تیشرتم رو توی تنم صاف میکردم، در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند اطلاع دادم: بیــدارم!
با همون لبخند پهنی که همیشه سر صبح روی لباش مینشست، با سر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: چه زود بیدار شدین.
سرتکون دادم و برای این که زودتر دست از سرم برداره گفتم: حتما کارت خیلی مهمه که کل خونه رو گذاشتی رو سرت.
انگار تازه یادش افتاده باشه، چشماش گرد شد و گفت: آ بله، پدرتون گفتن کار مهمی با شما دارن.باید حدس میزدم که دوباره قراره جشن امشب رو بهم یادآوری کنه و بهم هشدار بده خطایی ازم سر نزنه.
سرمو بالا آوردم و متوجه شدم که مشغول گردگیری راه پله شده؛ برای جلب توجه بشکنی زدم و با لحن آرومی پرسیدم: مادربزرگ کجاست؟متقابلا صداشو پایین آورد و گفت: آخرین بار داخل سالن تشریفات دیدمشون.
داخل اتاق برگشتم و روبه روی آینه قدی کنار رختآویز ایستادم. دستی توی موهای ژولیدهام کشیدم و کمی مرتبشون کردم.برای دلداری دادن به خودم، لبخندی زدم و گفتم: دربرابر تمام نصحیتهاش فقط سرتکون بده و بعد کار خودت رو انجام بده...همین!
بعد از یه دوش مختصر و تعویض لباس، به محض خروجم از اتاق چشمم به جمالش روشن شد. با تصور حال و روزش بعد از عملی شدن نقشهای که برای امشب چیده بودم، نیشخند تمسخرآمیزی گوشه لبم نشست.
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و با نادیده گرفتن من، سمت راه پله برگشت؛ هنوز پاش روی پله اول نرفته بود که اسمشو صدا زدم.
+یاا...تهیونآ...با چشم غرهای برگشت سمتم و با حفظ همون حالت بی تفاوتش گفت: اینجایی؟ چطور ندیدمت هیونگ!
خوب میدونست نقطه ضعفم اینه که بخواد جثه ریزم رو به رخم بکشه؛ با اینکه حرصم گرفته بود، اهمیتی ندادم و حرفش رو نشنیده گرفتم.دست به سینه چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم: هی...بس کن، نمیخوایی یکم مهربون باشی؟
یه ابروشو بالا انداخت؛ انگار منتظر شنیدن ادامه حرفم بود.
پوزخندی زدم و در حالی که از کنارش یکی یکی پله هارو پشت سر میذاشتم گفتم: به هرحال...من یه سوپرایز برات کنار گذاشتم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Seducer
Fiksi Penggemar● Seducer _ اغواگر ○ این مسخرهاس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوستدختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطهی ما چیزی بیشتر از برادر خواندگی نیست. °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦/ 𝘚𝘮�...