-دوسال بعد-
چنگالم رو از دهنم بیرون کشیدم و درحالی که موبایل برایان رو با انزجار به سمتش پرت میکردم غذای باقی مونده توی دهنم رو قورت دادم و با اعتراض گفتم: عوضی! حالم بهم خورد...اشتهام کور شد.پوزخند شیطانیش رو بالاخره از بی صدایی درآورد و همونطور که بلند بلند میخندید گفت: من شرط رو بردم. 200دلار رد کن بیاد.
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم: حالم رو بهم زدی حالا پولم میخوایی؟چشم و ابرویی بالا انداخت و درحالی که انگشت هاش رو برای گرفتن پول تکون میداد گفت: شرطمون همین بود. سر این که اگه من حالت رو بهم زدم 200 دلار بهم میدی. حالا جر نزن دیگه!
میدونستم عمرا از گرفتن پولش نمیگذره بخاطر همین کوتاه اومدم و آهی کشیدم. از توی جیب پشتی شلوارم، کیف پولم رو بیرون آوردم.برایان از بهترین دوستای دوران دانشگاهم بود و همیشه هوام رو داشت هرچند که توی اکثر درسا باهام رقابت میکرد؛ از همون اول که دیده بودمش مطمئن بودم یه روز به جایی میرسه و یه کارهای میشه و اون قضیه وقتی برای مصاحبهی کاری اونو به عنوان رئیس یکی از بخش های مهم گالری بزرگ و معروف گلندل لسآنجلس دیدم بهم ثابت شد. به خاطر وجود اون بود که کابوس کار کردن توی لسآنجلس به یه رویای شیرین برام تبدیل شد.
در واقع حضور اون و دلگرمی هاش بود که تونست قلب تیکه تیکه شدم رو آروم کنه و غرور له شدم رو بهم برگردونه و من رو توی لسآنجلس نگه داره. همون قلبی که تهیون با بی رحمی تمام تیکه تیکهاش کرده بود و غروری که زیر پاش له کرده بود. معتقد بودم که داشتن اون به عنوان رئیس و حامی واقعا یه هدیه توی زندگیم محسوب میشد.
با شنیدن صداش که ازم میخواست سریعتر پول رو بهش بدم از افکارم بیرون کشیده شدم و به چهرهی خندونش خیره شدم.
آهی کشیدم و دو تا 100دلاری از توی کیف پولم خارج کردم و محکم کف دستش کوبیدم و گفتم: بهم حقوق میدی که هر دفعه با این شرطبندیها دوباره ازم پس بگیری؟!
بلند خندید و همونطور که پول رو توی جیبش میذاشت گفت: اینم خودش یه استعداده دیگه نه؟همونطور که همراه باهاش میخندیدم یهو گفت: راستی ...یادته گفتم از سئول درخواست پذیرش شعبه دریافت کردیم؟
همونطور که سعی میکردم اسم تهیون رو از توی مغزم بیرون کنم تا دوباره بهش فکر نکنم، گازی از ساندویچ توی دستم گرفتم و گفتم: آره..چطور؟!ابرو بالا انداخت و گفت: امروز باهاشون ملاقات دارم. توهم بیا هم ببینشون تا باهاشون آشنا بشی و هم بتونی از اون توانایی کرهای حرف زدن برای بستن قرارداد بهمون کمک کنی.
اخمی کردم و با اعتراض گفتم: یعنی داری میگی بیام که مفید واقع بشم دیگه؟!
خندید و درحالی که موهام رو بهم میریخت گفت: تو برگ برندهی منی...واسه همین میگم بیا ببینشون. من به تشخیص و شناخت تو ایمان دارم.
YOU ARE READING
Seducer
Fanfiction● Seducer _ اغواگر ○ این مسخرهاس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوستدختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطهی ما چیزی بیشتر از برادر خواندگی نیست. °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦/ 𝘚𝘮�...